این روزها خیلی گنگ و گیج شده ام . احساس می کنم که نمی توانم خودم را درک کنم و حالتهای خودم را نمی شناسم. انگار دائما منتظر اتفاقی هستم. اتفاقی که نمی دانم چیست و حتی نمی دانم قرار است بیفتد یا نه؟ در بعضی از ساعت های روز حسی پیدا می کنم که نمی دانم اوج خوشحالی است یا نهایت غمگینی؟ باورت می شود؟ حتی نمی توانم درک کنم که خوشحالم یا غمگین.
صبح که از خواب بیدار می شوم حالت غریبی دارم، نمی دانم که دوباره متولد شده ام یا اینکه یک روز به تمام شدن نزدیک شده ام.
همه اش منتظر هستم. منتظر کسی ؟ تلفنی ؟ خبری ؟ اتفاقی ؟ نمی دانم ... واقعا نمی دانم. به خیابان که می روم به چهره ی مردم نگاه می کنم شاید قرار است کسی را ببینم. خیلی مسخره است، هر چند قدم که راه می روم گوشی موبایلم را بی آنکه زنگی خورده باشد، از جیبم بیرون می آورم تا ببینم شاید sms ای آمده و یا زنگی زده باشند که من نفهمیدم. از طرف چه کسی؟ نمی دانم.
جلوی بادجه روزنامه فروشی که می رسم ، می ایستم و تمام روزنامه ها را ورانداز می کنم. حیران و گیج در لابلای آنها به دنبال خبری می گردم که نمی دانم چیست. حس می کنم که باید یکی از این روزنامه ها یا مجله ها را بخرم. اما کدامیک را ؟ برای چه ؟ نمی دانم ! نمی دانم ... و دوباره مقابل بادجه بعدی که می رسم همان حال .... .
از سر کار که به خانه که می رسم ، بی اختیار و انگار از روی عادت می روم سراغ کامپیوتر . روشنش می کنم. به جان موسیقی ها می افتم. دائم به همشان سر می زنم و دنبال آهنگ خاصی می گردم که نمی دانم چیست . خودم می دانم تمام این آهنگ ها را تا به حال چندین بار شنیده ام اما باز هم می گردم .... وقتی چیزی پیدا نمی کنم می روم سراغ اینترنت و شبکه های اجتماعی مجازی و on می شوم و بازهم به امید دیدن یک off خاص که معلوم نیست چه کسی قرار است برایم گذاشته باشد. همه شان را می خوانم . از دوستان مختلفی پیام دارم اما هیچکدام ، آن پیام خاص نبود. سری هم به وبلاگم می زنم و اگر نظری باشد آن را بازبینی می کنم. نه نه ..... اینها هم نیستند. جالب تر آنکه سری هم به وبلاگ دوستان می زنم و در میان نوشته های آنها به دنبال جواب می گردم. چرخ می زنم و چرخ می زنم و .... خسته و ناامید off می شوم. و میان همه ی این کارها بازهم هر چند وقت یکبار نگاهی به موبایلم می اندازم. بدون آنکه حتی صدایی از آن شنیده باشم.
این هم از تابستونی که منتظر تموم شدنش بودم. خیلی بی
تاب بودم که به سر بیاد.
چه زجری کشیدم! اینقدر تو زندگی خودم رو ضعیف و مستاصل ندیده بودم. برای عبور تک
تک لحظه ها خدا رو شکر کردم.
خیلی مسخره س که برای از دست دادن عمر اینهمه خوشحال باشی.
سرمایه ت بسوزه و تو شکر کنی.
هر چی بود گذشت و من الآن پاییز رو با شبهای بلندش پیش رو
دارم. پاییزی که با پاییزهای این چندساله تفاوت داره و برام کمی ناشناخته س.
سالها ی قبل 29 و 30 شهریور که می شد، غمباد می گرفتم که بازهم قراره ساعتها رو به سرجاش بگردونند و سهم شب و
تاریکی رو تو زندگی مون اضافه کنند. دلم می گیره و حدودا تا یک هفته خیلی سرحال نمی شم. موقع غروب که می شه حس می کنم که روزم رو دزدیدند. اما حالا چی شد که این رو گفتم؟!سر زنگ املا که می شه معلم میاد و شروع می کنه به دیکته گفتن و من هم نمی دونم من و بقیه بچه هاچرا باید دیکته ی اون کلمه ها و جمله هایی رو بلد باشیم که معلم دیکته می کنه. از همین کلاس بود که با لغت دیکته کردن و دیکته نوشتن آشنا شدم. نوشتن عین به عین چیزی که کس دیگه ای می گه. مثلا می نویسم :
«دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگری به زور بازو نان خُردی!....
عمر گرانمایع! در این سرف شد// تا چه خورم سیف! و چه پوشم شتاب!
ای شکم خیره به نانی بساز// تا نکنی پشت به خدمت دو تا»
«آقا اجازه ! می شه بگین این خط آخر یعنی چی؟»
«حالا وسط دیکته تو سوالت گرفته ها؟»
«خوب آخه آقا اجازه ! شما الآن این خط شعر رو گفتین دیگه»
«ببین ! پشت کسی به خدمت دو تا بشه یعنی اینکه یه نفر دو جا کار کنه و نوکر دو نفر باشه؟!!!»
( بعدها که خودم اتفاقی به برخی اشعار سعدی برخوردم معنی درستش رو فهمیدم که البته با معنی درست معلم مون یه کم !!تفاوت داشت)
بعد معلم به جای اینکه شروع کنه به درس دادن از وقت کلاس کمال سوء استفاده رو می کنه و همون جا شروع می کنه به تصحیح کردن دفتر دیکته ها! البته قبلش می گه که:
« بچه ها به دلیل اهمیتی که این متن و کلا دیکته نویسی در زندگی آینده شما داره ، من میخوام که دفترهای دیکته تون رو همین جا تصحیح کنم تا غلط ها تون رو بفهمین»
از چشم هاش معلوم بود که دیشب خیلی خوابیده و از بوی دهنش می شد فهمید که صبح صبحونه نخورده. لباس هاش هم که قربونش برم. همین جا بود که فهمیدم می شه با جمله های گنده و پر معنی هر طور دلت می خواد از وقت دیگران بزنی.
از شانس ما دست انداخت و دفتر من رو از بین بقیه دفترها بیرون کشید. شروع کرن به وارسی کردن. گاهی با خودکار قرمزی که اون رو هم از یکی از بچه گرفته بود خطی رو دفتر می کشید و پشت سرش نگاهی به من می اندخت.
«هووو ! بیسواد ابله! پاشو بیا اینجا بینم»
پاشدم و جلو رفتم . به نزدیکی دستش که رسیدم. دفتر رو تا کرد و کوبید به سرم. «بچه شاشو! این چه غلط هایی که تو نوشتی، ابله صیف رو با سین می نویسن یا با صات؟ هان؟ »
«آقا اجازه ! سیف حالا با این یا با اون می شه بگین یعنی چی؟»
«خاک بر سرت! زمستون؟!»
«خوب آقا ما تو عمرمون نشنیده بودیم این کلمه رو. خوب مامان و بابا و همه بچه ها می گن زمستون ! هیچکی نمی گه صیف. خوب ما چرا باید اصلا دیکته این کلمه رو که هیچ جا استفاده نمی شه یادبگیریم؟»
«خفه شو بچه پررو! تو دیگه خیلی زبون درآوردی! می ری از هر کدوم از غلط هات پنج صفحه می نویسی و میاری! برو بتمرگ»
و اما بعد...
به دانشگاه میروی و تفاوتش اینست کمی مساحتش از مدرسه بیشتر است و بچه هایش ریش و سیبیل دار شده اند و جای لفظ معلم را استاد گرفته است و به نحوی دیگر دیکته کردن و دیکته نوشتن آغاز میشود و اینگونه تربیت میابی و وارد جامعه میشوی...