از کدام طرف بروم تا کمی از این خیالاتم دور شوم. شاید اگر بر خلاف جهت باد بروم بهتر است. تو هم همیشه بر خلاف جهت باد می آمدی!!...
چه خنده دار ! خیالاتم همیشه با من است. اصلا من همین خیالاتم. برای اینکه از آن ها فاصله بگیرم ، باید خودم را جا بگذارم. طوری که خودم نفهمم. آخرین باری که خودم را جا گذاشتم، وقتی بود که تو را پیدا کردم. همانجا بود که خودم را جا گذاشتم. پس این کسی که الان دارد <<خیال>> می کند کیست؟
ها....! من خواب نمیبینم، تو در بیداری به خواب من آمدی؟ من که بیدارم، پس شاید من به خواب تو آمده ام.
نه نه ! گرفتم! خیال توست که آمده است. باز هم خیالت را کوچه گرد کردی که چی؟
از این سمت می روم. تا به حال از این سمت نرفته ام. برای اینکه به تو برسم، باید سمتی نداشته باشم. برای اینکه تو را پیدا کنم، باید خودم را بو بکشم، اما همه جا بوی تو می آید...
فرصتی پیش آمده تا بتوانم کمی به کار مورد علاقه ام بپردازم. کاری که از بچگی دوستش دارم. یعنی پرسه زدن در خیابان ها و تماشای دریای زندگی آدمها و ماشین ها. از این کار خیلی لذت می برم. می روی و در دل رود انسانی قرار می گیری و به دریا می پیوندی و در این سفر از خود به جامعه چیزهایی را می بینی که در روزهای عادی زندگی دستت به آنها نمی رسد.
توی راه برگشت بود که اعلامیه ی فوت پسر نوجوانی را به دیوار یک مدرسه دیدم. حتی دلم نیامد تا به عکسش دقت کنم. باز هم جوان ناکامی به رحمت ایزدی پیوسته و همان کلمات تکراری همیشگی که در همدردی با خانواده اش به در و دیوار آویزان است. دوباره شکوفه ی میوه ی درخت خانواه ای بی آنکه به تابستان زندگی رسیده باشد، پرپر شد و به زمین ریخت. نمی دانم چطور می شود خاطراتش را فراموش کرد.
اما راستش را بخواهی از نظر من برای آدمی زاده این سن برای مرگ، بهترین موعد است. رخت از دنیایی می بندی که هنوز آغشته و دلبسته اش نشده ای! هنوز تن و روحت رنگی به خودش نگرفته و هنوز بوی تولد می دهی. هنوز در آن ریشه ندوانده ای و چمدان سفرت را سنگین از بیخودی ها نکرده ای. نوبتت می شود و تو سبک تری و می توانی بالاتر ها بروی. به سن و سال ما و بالاتر که برسی هر روز دل ماندنت بزرگتر می شود و بال رفتنت کوتاه ! تار می بندی به دنیا و به سست ترین ها هم برای ماندن متوسل می شوی. گرد روزانگی که به دامنت می نشیند، تمام همتت را جمع می کنی تا شاید راه و رسم سفر را براندازی و دنیا هم چه می خندد. می خندد که ذلیل ماندنت کرده است. در انتهای پیری به جایی می رسی که نه نای ماندن داری و نه پای رفتن...
******
پی نوشت:
حس خیلی مسخره ایه ترس از دست دادن کسی که نداریش!...
دستش را دور گردنم انداخت و لپم را کشید و دستش تر شد...
در کتاب تاریخ تمدن ویل دورانت می خواندم << ژان ژاک روسو>> در کودکی عاشق یکی از راهبه های میان سالی می شود که در مدرسه شبانه روزی آن ها تدریس می کرده است. آنقدر عشق و علاقه اش با جنون و شیفتگی همراه بوده که گاهی وقت ها عمدا خطایی انجام می داده تا آن راهبه او را با ضربات سخت شلاق تنبیه کند. او با ضربات دردناکی که بر بدنش اصابت می کرده عشق بازی می کرده و در حد خود ارضایی لذت می برده است. تا جایی که آن راهبه هم این موضوع را از رفتارش می فهمد و دیگر هرگز او را تنبیه نمی کند و ژان از این موضوع رنجیده می شود.
خودم می فهمم دارم چه رنجی از این موضوع می برم. خودم درد این زخم شیرین را با تموم وجود حس می کنم. اما نمی دونم که چرا حاضر شدم این رنج و لذت را تحمل کنم. مشکل اینجاست که اون چیزی جز احساس رضایت من رو نمی بینه و فکر می کنه من با تموم وجود احساس لذت دارم. اما نمی دونه که ذره ذره از وجودم در حال سوختنه. نمی دونه داره چه شکنجه ای به من می ده...
کاش یکبار صبح که از خواب بلند می شم، همه چی عوض شده باشه. کاش صبح که ازخواب پا می شم بفهمم همه چی خواب و کابوس بوده و نیازی نیست دوباره صبح تا شب منتظر بمونم که کی دوباره راهبه ی من شلاقم می زنه. بابت این مورد خودم را نمی بخشم و این رنجی که شبانه روز داره به من شلاق می زنه سزای همون خطاییه که عمدا انجامش دادم و حالا باید پاش بایستم. در تمام تیرهایی که به قلب و روحم اصابت می کنه، پر خودم را می بینم و دائم زیر لب زمزمه می کنم که از ماست که بر ماست...
می گوید وابستگی خوب است یا دلبستگی؟ می خواهی کدام باشی؟ یا کدامیک باشم؟
می گویم : یادت رفت بگویی بر "فرض محال" اگر بتوان این دو را از هم جدا کرد! بر فرض محال اگر بتوان یکی از این دو بود و دیگری نبود. چون بیرون از حرف و عقل، یعنی در عمل، نمی شود جدایشان کرد! چون برای تشخیص دادن باید عقلی وجود داشته باشد و وقتی اینها سراغت می آیند که عقلی نباشد. پس کسی که یکی از اینها شد، خودش نمی داند کدامیک است چون عقل ندارد تا بتواند بفهمد. آنهایی هم که ادعای یکی از اینها را دارند، مثلا می گویند دل بسته اند و وابسته نیستند، هیچ کدام نیستند و فقط "سرگرمند"! همین!
خیره خیره نگاه می کند و می گوید : تقریبا چیزی نفهمیدم!
می گویم : نباید هم بفهمی! چون تو هم یکی از اینهایی ! و بنابراین نمی فهمی!
می خندد و می پرسد : و تو؟
من؟ برای من مهم این است که هر دوی اینها "بسته" گی دارد. و من دلم می خواهد "بسته" باشم. یک جوری به او ربط داشته باشم! وا "بسته" یا دل "بسته" ! هر کدام که "بسته" گی بیشتری داشته باشد. هر کدام که بیشتر کنارش نگاهم دارد! اصلا می خواهم "دل وا بسته" باشم!
هنوز سعی می کند طامات و هزیان های من را بفهمد! با شک و تردید در می آید که : اما شنیده ام عرفای بزرگ گفته اند؛ وابستگی و دل بستگی زنجیر پرواز است. آدم باید از همه چیز دل بکند تا آزاد باشد.
می گویم :
مگر من تصمیم داشتم که عارف شوم!؟ من دیدمش و گرفتار شدم!همین!"چه کرد با من آن نگاه شیرین !" یعنی عاشق شدم! آن نگاه اول آنقدر زمان کوتاهی بود که من نتوانستم تصمیم بگیرم که باید عارف باشم یا عاشق! اصلا "عاشق شدن" یک فعل مجهول است، فاعلش در فعل پیدا نیست! وقتی عاشق می شوی، فاعل، سوم شخص مفرد است که به چشم دیگران نمی آید، همانی که تو را عاشقت کرده است! تو نائب فاعل و در اصل مفعولی ! فاعل را بیرون از فعل باید بگردی اش! تازه وقتی هم که بیابی اش، فعل، معلوم می شود، اما تو مجهول می شوی! چون با بودن او تو گم می شوی!من فقط می خواستم که باشد،
"هرچه هستی باش،
اما
باش!"
اینجای حرف که رسید پای اشک لغزید از دیده افتاد.
او هم بغضش گرفت و با هم زمزمه کردیم :
باز امشب من و این آه
دستم از دست تو کوتاه
دلم از یاد تو...
.
.
و دیگر گریه امان نمی دهد!