شب های زیادی تو اتاقم میشینم، می ایستم، فکر می کنم. به تضادهای این دنیا، نمی دونم کابوسه یا رویا، واقعیته یا خیال! میرم کنار پنجره، ماشین ها میان و میرن، چراغ ها خاموش و روشن میشن، از این همه تضاد تب و لرز میگیرم! میرم سمت آیینه، به لبخند شکسته ام خیره میشم؛ لبخندی که خیلی وقته خیلی چیزها رو فهمیده، لبخندم صادقانه ترین تضاد دنیاست!