این هم از تابستونی که منتظر تموم شدنش بودم. خیلی بی
تاب بودم که به سر بیاد.
چه زجری کشیدم! اینقدر تو زندگی خودم رو ضعیف و مستاصل ندیده بودم. برای عبور تک
تک لحظه ها خدا رو شکر کردم.
خیلی مسخره س که برای از دست دادن عمر اینهمه خوشحال باشی.
سرمایه ت بسوزه و تو شکر کنی.
هر چی بود گذشت و من الآن پاییز رو با شبهای بلندش پیش رو
دارم. پاییزی که با پاییزهای این چندساله تفاوت داره و برام کمی ناشناخته س.
سالها ی قبل 29 و 30 شهریور که می شد، غمباد می گرفتم که بازهم قراره ساعتها رو به سرجاش بگردونند و سهم شب و
تاریکی رو تو زندگی مون اضافه کنند. دلم می گیره و حدودا تا یک هفته خیلی سرحال نمی شم. موقع غروب که می شه حس می کنم که روزم رو دزدیدند. اما حالا چی شد که این رو گفتم؟!