به نام آرام بخش دلها

حرفهایی برای نگفتن...حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند وسرمایه هرکس،حرفهایی است که برای نگفتن دارد...

به نام آرام بخش دلها

حرفهایی برای نگفتن...حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند وسرمایه هرکس،حرفهایی است که برای نگفتن دارد...

گاهی وقتها پیش میاد که مشکلاتی که قدیمی ها تو زندگی شون داشتن ما رو به خنده یا تعجب یا حتی تاسف میندازه. اینکه مثلا یه مریضی ساده چقدر راحت اونها را ازپا در میاورده و یا برای یه مسافرت چقدر باید وقت می گذاشتن و سختی می کشیدن. و گاهی وقتها فکر زندگی در اون شرایط برامون غیر قابل تحمله.

اما فکر می کنم الآن هم یه چیزهایی هست که اگه قدیمی ترها بودند و می دیدند، حتما تعجب یا تاسف یا خنده تو صورتشون قابل دیدن بود. ما مردم دنیای ماشینی و مدرن مشکلاتی برای خودمون درست کردیم که برای اونها معنی نداشته و حل شده به نظر میاد. مثلا :

من و تقریبا خیلی از اطرافیانم گمشده ی مشترک بزرگی داریم که برای پیداکردنش خیلی کارها کرده و می کنیم، خیلی از جاها رو گشتیم و می گردیم. و اون گمشده ی آشنا چیزی نیست جز «حس داشتن آرامش».

من و خیلی ادمهای هم عصرم روز رو شب می کنیم و شب رو کنار می زنیم به امید اینکه بتونیم آروم بشیم. اضطراب ، تشویش و نگرانی همیشه زندگی مون رو احاطه کرده و خیلی زود خوشی هامون رو از بین می بره.

دانشگاه می رم، رتبه ی خوب میارم ، دوست می شم ، عاشق می شم، پول درمیارم، وبلاگ می نویسم، کتاب می خونم ، موسیقی گوش می دم و... همه و همه به امید اینکه شاید اون حس آروم بودن رو بتونم پیدا کنم. اما همه اونها آرامش موقتی و کاذب داشتند. یه چند لحظه ای بهت آروم و قراری می دن و بعد دوباره خمار. خمار ای که بدتر از قبله.

شب قدر ، دم دمای سحر و قبل از اینکه قرآن سر گرفتن شروع  بشه، ( اون لحظه ای که همه گریه هات رو کردی و حس سبکی و پاکی داری) برای چند لحظه، تقریبا حدود سی ثانیه. تو اون لحظه ها تو باید اصلی ترین و گل سرسبد خواسته هات رو از خدا بخوای. همه شروع می کنن زیر لب خداخداکردن و باهاش نجوا می کنن. بعضی ها یکدفعه از اوج نیازشون بخدا داد می زنن و ناله می کنن و خدا رو صدا می کنن.

هر سال قبل از شب قدر برای اون لحظه کلی نقشه می کشیدم. می گشتم و مهمترین خواسته ام رو پیدا می کردم. ولی وقتی لحظه اصلی می رسید، هزار تا خواسته و آرزو و نیاز گیجم می کرد. آخرشم نمی تونستم تو اون لحظه چیزی به خدا بگم و چیز واضحی ازش بخوام.

اما امسال  دلم گرفته بود و حوصله هیچ آرزویی رو نداشتم. خیلی چیزها که سالهای قبل خواسته بودم برآورده شده بود و بعدها فهمیده بودم که این آرزوها کمکی به حالم نمی کنن. اصلا حس گفتن آرزویی رو برای خودم،نداشتم.فقط بقیه رو دعا می کردم.

ناگهان تو اون لحظه یه چیزی به ذهنم رسید. یه خواسته و یه آرزو که با تموم وجود از خدا خواستمش. دیگه مصمم شدم و خواستم. و اون اینکه :

خدای من! زندگی پر از تشویش و اضطراب، زندگی فرسایشی ، زندگی روزمره و تکراری و پر از دل نگرانی، زندگی لبریز از بی معرفتی ها و بی وفایی ها و... خسته م کرده . و من،  فقط و فقط ازت «آرامش» می خوام . می خوام کمی اطمینان خاطر و قوت قلب بهم بدی. دلم می خواد آروم باشم و حتی اگه لازمه ، دلم می خواد با مرگ آروم بگیرم.

**********

...


وابستگی به کسی که متعلق به تو نیست

ینی مرگ تدریجی ...