به نام آرام بخش دلها

حرفهایی برای نگفتن...حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند وسرمایه هرکس،حرفهایی است که برای نگفتن دارد...

به نام آرام بخش دلها

حرفهایی برای نگفتن...حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند وسرمایه هرکس،حرفهایی است که برای نگفتن دارد...

...

من در این مغازه چه میکنم؟ مشغول سفارش اعلامیه فوت!. اپراتور کامپیوتر دائما سوالاتی می پرسد و من با تاخیر جواب می دهم. کاملا منگ شده ام. باز به مونیتور خیره شده ام. چه اتفاقی افتاده است؟ من چه کار دارم می کنم؟ مگر او الان در خانه نیست؟...

صبح است و من جلوی در بیمارستان هستم. باید جنازه اش را تحویل بگیرم. و باز هم نمی فهمم چرا مسوولیت ها را اینطور تقسیم کرده اند. من کجا و اینجا کجا؟

به خودم که می آیم مشغول خواندن نماز میت هستم! چقدر از این نماز می ترسیدم. می گویند بیایید با جنازه برای آخرین بار وداع کنید! وادع کنیم؟ یعنی چه؟ آخرین بار چرا؟ مگر قرار نیست دیگر او را ببینیم؟صورتش را ؟ دستش را؟ کجا می رود مگر؟

صدای اذان همه جا بلند است و من کنار قبر ایستاده ام و دارم به همراه بقیه، بسته ی سفیدی را بغل می کنم و در قبر می گذارم. گوشه ی بسته را باز می کنند. نفس راحتی می کشم!خودش است. بالاخره نگرانی ام برطرف شد. پس باز هم او را می توانم ببینم. اشکهایم اجازه نمی دهند درست ببینم. اما ناگهان...!

این سنگ ها چیست که روی او می گذارند؟ واااای بدنش پنهان شد؟! چرا خاک می ریزند؟ مریض می شود!...

و برای همیشه پنهان شد!

و سخت ترین جای فوت عزیزان این است که برای همیشه دیگر نمی توانی ببینی شان. حتی برای یکبار! چقدر قلبم درد می کند!