به نام آرام بخش دلها

حرفهایی برای نگفتن...حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند وسرمایه هرکس،حرفهایی است که برای نگفتن دارد...

به نام آرام بخش دلها

حرفهایی برای نگفتن...حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند وسرمایه هرکس،حرفهایی است که برای نگفتن دارد...

ما هیچ، ما نگاه...

باورم نمی شود این منم که اینگونه سرگردان و پریشان میان روزها و اتفاقات معلق ام. باورم نمی شود این منم که این طور بازیچه ی دست روزگارم. باورم نمی شود این منم که هر چه داشتم و دیگران نمی دانستند و هر چه نداشتم و دیگران می پنداشتند را ذره ذره قمار کردم.

سردرگمی و حیرت زدگی در ثانیه ثانیه ی عمر و لایه لایه ی رفتارم پیداست. آشکارتر از خورشید ظهر تابستان که اگر نگاهش هم نکنی خود را با قدرت به تو می نمایاند.

باورم نمی شود این منم این همه تنها و رها !!! گاه به سیال ترین ها هم تکیه می دهم و می ایستم و گاه در حصار استوارترین ها، زمین می خورم و نای برخاستن ندارم. گاه در آغوش شیطان ذکر خدا را از لب نمی اندازم و گاه در میانه ی نماز و دعا شیطانی ترینم. از هر چه می گریزم، نزدیکترش می شوم و به هر آنچه متمایل می شوم ، دورترینش می یابم. گاه خدایی را که از رگ گردن نزدیکتر بود را هم گم می کنم. خدا را در درون خودم گم می کنم!

می خواهم حرف بزنم اما دستی ناشناس کلمات را پیش از زایش ، سقط می کند. دقت که می کنم معلوم می شود حنایم دیگر رنگی ندارد تا پشتش پنهان شوم. تک تک ذرات وجودم روز و شب و شب و روز دائم می پرسند : « با بهای دل خود چه چیزی بدست آوردی؟؟ » و من در می مانم از هر جوابی!

گاه حس می کنم که من مرده ام. مدت ها پیش! اما همچون ستاره های دوردستی که خیال می کنیم زنده اند و تنها نوری از آنها در بستر زمان باقی مانده است، من نیز مرده ام. مثل روح  سرگردانی که حتی از تکان دادن ناچیزترین ها هم ناتوان است، خود را تسلیم می بینم.

شده ام «ما هیچ ، ما نگاه» تمام وجودم نگاه شده است. نگاه به کوره راههایی که به ناکجاها پیوند می خورند. تا شاید کسی از راه برسد ، دستی که به یاری ام آمده باشد. شاخه ای که بخواهد مرا به سوی خود بکشاند. از این قعر بیرون بیاورد.

دستی که این دانه ی زیر آوارها مانده را راهی برای نفس کشیدن نشان دهد. زنگاری را که بر نگاهم نشانده ام بزداید تا شاید دوباره آن اشتیاق و درد فراق را بروز دهد.

دلم تنگ است. برای آن نگاهی  که تا انتهای جاده را می دید. دلم تنگ است برای آن دلی که زودتر از این ها تنگ می شد. دلی که این همه بزرگ نبود تا دنیا را در خود فرو برد. دلم برای آن دل ساده ی بی پیرایه ام تنگ است. نمی دانم در کجای مسیر جا گذاشتمش. کاش پیش از مرگ دوباره بیابمش...

************

شد کوچه به کوچه جستجو عاشق او

شد با شب و گریه روبرو  عاشق او

پایان حکایتم شنیدن دارد

من عاشق او بودم و او عاشق او...

یا فریادرس درماندگان...

هنوز دستم می لرزد، هنوز که هنوز است فکرم می لرزد و دلم هم . از شوک بیرون نیامده ام. فکر نوشتن در حد ثانیه در ذهنم شکل می گرفت و بعد دوباره دود می شد به آسمان می رفت. این روزها فقط از ذهنم دود بلند می شود. میل نوشتن که کمی تقویت شد نمی دانستم بنویسم " مصیبت" یا " مشکل" یا " الخیر فیما وقع" .

نمی دانم آن نقشه های شومی که کشیده بودم را از سر ترس اجرا نکردم یا از ایمان. خدا دستم را گرفت یا بی عرضگی دستم را بسته بود.چقدر جامعه ی ما از نظر خدمات اجتماعی ضعیف است. چقدر جامعه ی ما از نظر خدمات اجتماعی عقب مانده است. چقدر بعضی قوانین اجتماعی ما پیش پا افتاده اند. گاهی بی آنکه ایمان بالایی داشته باشی تنها راهی که برایت باقی می ماند، توکل به خدا و انتظار گشایش از اوست. نه از سر ایمان بلکه از سر انفعال. به هر دری که زده ای هیچ چیز دستت را نمی گیرد.

خاک بر سرمان که کلاف باورهای پوچ و ظاهرا مذهبی، گلوی زندگی مان را گرفته است. خودمان ساخته ایم و خودمان هم پشتش مانده ایم. به خدایی که نمی دانم این روزها و بابت این حوادث از من متنفر است یا راضی، قسم! همه ی عقلم فریاد می زند که این قوانین مسخره ی دینی ربطی به دین ندارد.

برای همه ی زنها و دختران جامعه مان آرزو می کنم که گرفتار نشوند که اگر گرفتار شوند، مجبورند توکل کنند. مجبورند بسوزند تا قربانی ای باشند برای بتهای خیالی مان !

تنها جنگیدن چقدر سخت است وقتی ندانی حتی خدا هم کنار توست یا علیه تو. وقتی ندانی در جبهه ی خدایی یا سرباز شیطان. جنگیدم و الآن سخت مجروحم. جنگ تمام نشده و من زخمی و ناتوان شده ام. فهمیدم که چقدر تنهایم. فهمیدم بیشتر کنار سایه ها هستم تا آدمها. فهمیدم دلم خیلی کوچک است و تاب این، همه را ندارد...


و حالا با توأم ای خدایی که بی هیچ شکی هستی و بی هیچ تردیدی منتهای کرم و بخششی. عاقبتم را خیر کن. تو میدانی که من اگر با تو نیستم از سر گمراهی است نه لجالت. بگو با من که با توام یا علیه تو. صدایی، رعدی، صاعقه ای، سفیری و ... من پیامبر نیستم تا وحی کنی اما سخت محتاج یک نفس گرم توام...