به نام آرام بخش دلها

حرفهایی برای نگفتن...حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند وسرمایه هرکس،حرفهایی است که برای نگفتن دارد...

به نام آرام بخش دلها

حرفهایی برای نگفتن...حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند وسرمایه هرکس،حرفهایی است که برای نگفتن دارد...

...

همیشه پیاده روی کمی آرامم میکرد. مثل گذشته ها مدتی است پیاده روی می کنم و کوچه ها و خیابانها و آدمها را به تماشا می نشینم. اما دیگر این قدم زدن ها آن حس قدیمی دلپذیر را با خودش ندارد. احساس می کنم که دیگر نه این کوچه ها همان کوچه های همیشگی اند ، نه آدمها بوی آشنایی از خود می پراکنند. و نه دیگر من آن روح همیشگی را با خود دارم.

تا همین نه چندان های دور، من عاشق بودم. عاشق این خیابانها و کوچه هایی که بی هیچ قرینه و دلیلی آشنا به نظر می رسیدند. کوچه هایی که شاید حتی یکبار هم قدمی در آنها نگذاشته بودم اما در درونم صدای آشنایی! بود که همه ی این خیابانها آشنای من اند. عاشق بودم، عاشق آدمهای همین جا! عاشق آدمی در همین حوالی که من آرامشم را در کنار او میافتم و او آرامشش را در آغوشی دیگر میابد!. نمیدانم،نمیدانم! چرا با همه ی اینها، با همه ی بن بست ها و نشدن ها، همواره کورسویی هرچند کم فروغ، صدایی هرچند به زمزمه در دالان تاریک وجودم است که او به زودی می آید!! مدام احساس میکنم که او هم گاهی به من فکر میکند!. چه میدانم ،فکر است دیگر! عالم خودش را دارد، هرج و مرجی است، نمونه بارز آنارشیسم!! شاید دلش نمی آید مرا ناامید و ناآرام ببیند. شاید میخواهد مرا با این امیدهای واهی سرگرم کند. چه میدانم! چه میگویم؟ خصلتِ آدمیزادست، عمر گرانبها را قورت می دهد و به جایش کلمه های مفت بالا میاورد.

 اما هر چه هست هیچگاه این نیرو، این حس درونی، این چیزی که در وجودم هست، با همه ی کلنجارهایی که با او داشته ام نگذاشته که باور کنم باید تا ابد به خواب هایی که از او می بینم دل خوش کنم .نمی خواهد باور کنم که باید همواره به یاد و خیال او سر کرده و آرامش خیالی ام را در آغوش خیالی اش جستجو کنم و پریشان تر شوم...


نیستی تا تماشاگر این آشفته بازاری که میان من و دلم است، باشی...

حقیقتا خسته شده ام. دلم می خواهد زودتر پای سفرم به راه برسد و از غبار این بیابان برهم اما چه کنم که بسته پایم! هر چه در خود می گردم، هیچ تعلقی به هیچ کس و هیچ کجا نمی یابم. هیچ نقطه ی اتصالی که من را به این مرزها پیوند دهد نمی بینم. تهی شده ام و تهی یعنی هیچ. اعتراف می کنم که اگر شرایط فراهم بود ، ساعتی برای رفتن درنگ نمی کردم. می رفتم آنجایی که در میان غریبه ها غریب باشم. اعتراف می کنم رفتنم نه گریز مغزها و نه خروج ثروتهاست. رفتن من تنها غروب یک عشق است و مرگ یک عاشق!