به نام آرام بخش دلها

حرفهایی برای نگفتن...حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند وسرمایه هرکس،حرفهایی است که برای نگفتن دارد...

به نام آرام بخش دلها

حرفهایی برای نگفتن...حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند وسرمایه هرکس،حرفهایی است که برای نگفتن دارد...

صحبت جان ما را بس...

دوست محترمی متنی از سالهای قبل مرا خوانده و گفتند که به خدا اعتقاد ندارند و نمیدانم چرا از من!! خواستند در این مورد چیزی بنویسم!!. نوشتن در این مورد، در اصطلاح «سهل ممتنع» به حساب می آید. هم کار ساده ای به نظر می رسد و هم وقتی پای کار که می آیی سخت می شود. برای نوشتن در این مورد اول باید سعی کنم که لباس قاضی را به تن نکنم و به اثبات یا ردّ اتهام نپردازم. بلکه باید هر چه می دانم را به کمک بگیرم تا درمانی برای این درد پیدا کنم. چون احساس من درباره ی این دوست این است که با یک «درد دل» روبه رو هستم و نه یک «انکار».

نمی توانی منکر خدا باشی مگر اینکه دلت به درد آمده باشد. مگر اینکه از خدا فراری داده باشندت. مگر اینکه اعمال مدعیان خداشناسی برایت پوچ به نظر رسیده باشد.مگر اینکه خدایی که برایت اثبات می کنند فقط ابزاری شده باشد برای پیشبرد اهداف شخصی برخی افراد. خدایی که اتفاقا در مواردی باید حاضر باشد ومظلومی را نجات بدهد غایب است و ساکت اما در مواردی که باید حقی برای ظالمی ایجاد کند و وسیله ی ظلم را فراهم کند حاضر ناظر ظاهر است و پر از سخن و وحی و الهام ظاهری و باطنی.

دوست عزیز تو «خدا» را انکار نمی کنی بلکه «خدایی را که من و امثال من برای خودمان دست آویز قرار می دهیم تا به خواسته هایمان برسیم» منکر می شوی. و این خودش عین توحید است. تو خدایان دروغینی را که بعضی از ما برای رسیدن به اهداف خودمان تراشیده ایم، نفی می کنی. تو از خیلی ماها به توحید نزدیک تری و ما در وادی شرک سرگردانیم...


راستش برای اثبات «خدا» نمی خواهم سراغ علل علمی و فلسفی مانند «برهان علیّت، برهان نظم، برهان حکمت و ...» بروم که مطمئنا این حرفها را در کتابها کاملتر از بیان ناقص من می توانید پیدا کنید. من برای اثبات «خدا» دلم را گواهی می گیرم نه عقلم را که با هر حرفی سمتش تغییر می کند و رنگ می بازد. من برای رسیدن به «خدا» همدم دلم می شوم.

من دلم گواهی می دهد که کسی هست که گرمش می کند، دلگرمی ش شده است. هرگاه از همه ی دنیا می گیرد و ناامید می شود وجود کسی را احساس می کند که می شود به او تکیه کرد. کسی که بی بهانه برایت آغوش باز می کند تا آرامش بخشت باشد. خدایی که بارها با او همدم شده است و وقتی سرتا پا گوش بوده، صدای او را هم شنیده است. خدایی که بارها سختی هایی را برایش آسان کرده و بارها در غم ها بهانه ای برای بودن و ماندن شده است. خدایی که معیارهای دوست داشتن و دشمنی اش با همه ی عالم فرق دارد. 

خداوند نیاز به اثبات ندارد بلکه نیاز به آرامش دارد تا درک شود. نیاز به خانه ای خلوت دارد تا فرصت بروز پیدا کند، نیاز به سکوت دارد تا صدایش شنیده شود. نیاز به جانی دارد که دنبال جانانی باشد. نیاز به خواستن دارد تا به فریاد برسد.


البته خدایی که من می شناسم بی خاصیت نیست، بی اثر نیست، دوست داشتن ش با هوس فرق دارد. دوست داشتنش مسوولیت آفرین است، خواستنش غیرت ساز است نه غیرت سوز. خدایی که من می شناسم، دوست زبان بسته و نا آگاهی که حضورش نه سود داشته باشد نه زیان، تماشاگر نیست، عاشق بندگانش است و آنقدر بنده اش را دوست دارد که گاهی تشویقش می کند گاهی تنبیه، گاهی فریاد می زند و گاهی سراسر گوش می شود. برای خوشبختی بنده هایش راه ارائه می کند، دستور می دهد و در اجرای دستورها همپای بنده اش می شود تا اشتباهاتش او را نابود نکند، کوزه گری است که گاهی می نوازد و گاهی در کوره می گدازد...


 

حرف آخرم با خداست :

خدایا خودت خوب می دانی که چقدر برای نوشتن این مطلب مردد بودم. خودت خوب می دانی که چقدر خجالت می کشیدم که در اثبات تو حرفی بزنم. آن هم بنده ی سراسر گناهی مثل من که هر روز با گناهانم بیشتر آبروی خودم را می برم. منی که این روزها برای برآورده نشدن خواسته های دلم برایت خط و نشان می کشم. می دانم که الآن تمام شیاطین از خنده به زمین می غلتند که من دارم دم از اثبات خدایی می زنم که هر روز برای هر دستورش ، نافرمانم. شبیه آدمی هستم که در لجنزار غرقه شده است و هنوز با بی شرمی برای ساحل نشینان از طراوات و زندگی دریا حرف می زند. به راستی کداممان به دریا نزدیکتریم؟


این روزها وقتی نماز قضایی برایم پیش میاید، نمی دانم خوشحال باشم یا ناراحت. ناراحت از قضای نماز باشم یا خوشحال از نخواندن نمازی که سراسرش غفلت است و بی توجهی. ناراحت باشم از اینکه انقدر معرفت ندارم که در شبانه روز، وقت اندک اما منظمی را به تو اختصاص بدهم یا خوشحال باشم از اینکه نمازی قضا شده است که حتی در آن چند دقیقه هم فرصت کوتاهی برای شنیدن صدای تو نیست.

این روزها خودت شاهدی که چقدر بهم ریخته ام از این بی معرفتی هایی که در حق تو دارم. تو سراسر عشق و من سرار غفلت و گمراهی... وقتی نعمت می دهی یادت نمی کنم و وقتی خاری پایم را می خراشد تمام لطف های تو را فراموش می کنم. خدایا من در مقابل آنهمه عشق تو فقط ادعا هستم ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد