به نام آرام بخش دلها

حرفهایی برای نگفتن...حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند وسرمایه هرکس،حرفهایی است که برای نگفتن دارد...

به نام آرام بخش دلها

حرفهایی برای نگفتن...حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند وسرمایه هرکس،حرفهایی است که برای نگفتن دارد...

اگر کوزه گری هنگام ساختن کوزه،چرخ را سریعتر بگرداند،فشار دستهایش را بر گل

در حال شکل گرفتن بیشتر از حد کند، اگر دمای کوره ی پخت را بیش از طاقت کوزه

بالا ببرد و در نهایت کوزه بشکند،چه کسی مقصر است؟کوزه یا کوزه گر؟آیا کوزه گر 

با اینکه می دانسته کوزه در این حالات می شکند، باز هم منطقی است که کوزه را

بخاطر طاقت نیاوردن مواخذه کند؟ 

با تو ام خدایا ! من همان کوزه ی شکسته و تو همان کوزه گری !...

زکجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود ؟

زکجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود ؟

به کجا می روم آخر ننمایی وطنم ؟؟

 

یک زمان هایی – نه خیلی دور- مردم از مرگ خیلی تر س داشتند. بچه ها موقع شب نشینی تو دل تاریک شب، وقتی می خواستن حرف های خیلی ترسناک بزنن درباره مرگ و روح و این چیزها گپ می زدند. و اینکه برای مردن آدم باید دلیل خیلی محکمی میاورد. زندگی یک نعمت شیرین بود که از دست دادنش ناکامی محسوب می شد. مردم با همه سختی های روزگار می جنگیدند با همه محرومیت ها یا مبارزه می کردند و یا کنار میومدند تا زنده بمونند. زنده موندن و ادامه دادن راهی به اسم حیات با همه ناهمواری ها و پستی بلندی هاش یک اصل بدیهی و پذیرفته شده بود.

اما حالا و بعد از گذشت همون زمان نه چندان دور، دیگه کم کم یه سوالی ذهن خیلی ها رو مشغول کرده و هر روز داره به این گروه خیلی ها افزوده می شه. دیگه سوال پرسیدن درباره مرگ و قبر و این موارد کمی تعطیل شده و ابهام ها یه کم عقب تر رو نشونه رفته. اینکه ما برای چی دنیا اومدیم. و حالا گیریم که بی اختیار و به هر دلیلی به دنیا اومدیم دیگه ادامه دادن یا ندادنش باید دست خودمون باشه یا نه؟!

سوال این شده که چرا به مسیری که همه اش ناهموار و پر دردسره و تازه مطمئنیم که آخرش هم به مرگ منتهی می شه باید ادامه داد. اینکه همه عالم دارن به سمتی می رن که دلیل نمی شه که ما هم سرمون رو پایین بیندازیم و قاطی جماعت شیم. پس این اختیاری که می گن به انسان داده شده کجا بکار میاد. این همه خط قرمز و حصار و دیوار که جایی برای مختار بودن باقی نذاشته که. در همین حد مختاریم که تو قفس پرواز کنیم یا نه؟ درباره بیرونش دیگه حق و اختیار چه معنی می ده.

این دیگه چه رسمیه که ما رو وسط یه شرایطی که هیچ کدوم رو خودمون انتخاب نکردیم به دنیا بیارن و کلی هم میخ  و سوزن و مرداب و دره و چاله سر راه بذارن بگن : حالا یالا راه بیفت. باید برسی به اونجایی که من تعیین می کنم. کمی هم پات بلغزه و روخط بره سوختی ( یعنی می سوزونمت). تازه وقتت هم معلوم نیست. باید بری. ممکنه وسط راه هم بمیری . ایناش دیگه به تو ربطی نداره. باید انتخاب کنی : یا راه می افتی و یا کج می ری و اون موقع باید پای لرز خربزه خوردنت بشینی.

تازه اگه فقط قوانین خدا بود که یه جوری باهاش کنار میو مدیم. اما هزار جور قانون دست و پاگیر اجتماعی و اداری و سیاسی ساخته توهمات آدم های قبلی هم هست که قابل دست زدن هم نیست. و اونا هم همون یک ذره اختیار باقی مونده ات رو سلب می کنن. قوانینی که وقتی می خوری و به تهش می رسی تازه می فهمی که بصورت کاملا تصادفی !!! این قوانین همیشه نفع یک گروه خاص رو که اون ها به طور کاملا تصادفی تر معمولا طبقه ی حاکمه ان برآورده می کنه.

هزار تا ولی و سرپرست هم داری که هر کدوم به دلیلی باید ازشون تبعیت بشه. پدر، مادر، بزگتر ها ، معلم ها ، خدا پیغمبر و ...

تازه هر جامعه ای هم طبق رسم و رسوماتش از قبل مسیر زندگی ات رو مشخص کرده  می گی نه نگاه کن:

به دنیا میای و یه چند سالی می تونی ول باشی. ( تواین مقطع کاملا اختیار داری چون همه مطمئنن که عقل انتخاب و فکرهای سنت شکن نداری. این جا کاملا مختاری چون می دونن که هیچ نمی فهمی و حداکثر اگه کاری بخوای بکنی اینه که چند لیوان و پارچ می شکنی.) تو دوره تازه یه چیز هم می فهمی و اون اینکه این آقاهه و اون خانومه مامان و باباتن. برات سوال می شه که چرا از این همه آدم تو دنیا این دو تا مامان و بابام هستن. مگه کار خاصی کردن. این اولین انتخابته. اینکه به کدوم بگی مامان و به کدوم بگی بابا!؟ خوب این ها چرا من رو ساختن؟

« چی می گی بچه تو رو خدا آفریده و به ما داده ؟! ما فقط دعا کردیم !!! » واقعیثش هم بعدا معلوم می شه. یا حوصله شون از هم سر رفته بوده و دیگه دو نفری نمی تونستن با هم سر کنن دنبال تنوع تو زندگی شون بودن  و یااینکه از دستشون در رفته ( بهتره بگم از چیزشون؟؟؟؟ در رفته)  و تو ناخواسته شدی بچه شون .

راستیاتش نه تنها دعا نکردن که خدا تو رو بهوش  بده بلکه کلی هم قفل و زنجیر به خودشون زده بودن که یه وقت تو ، بوجود نیای اما خوب یه ضرب المثل قدیمی توذهنشون هست که «آب نطلبیده !!! مراده.» حالا دیگه اومدی دیگه ! کاری اش هم نمی شه کرد. باید یه جوری بزرگت کنن دیگه. کم کم باید برادر خواهرهات رو هم بشناسی، عمه ها خاله ها ، عموها همه تو صف موندن که تو با اختیار!! اون ها رو بشناسی.

یه چند سالی می گذره ...

«خوب حالا شش یا هفت سالمه . آخیش ! کم کم دارم یه چیزایی از دنیا می فهمما»

 هنوز جمله ات کامل نشده که بابات داد می زنه : « خانم ! این بچه کم کم داره یه چیزایی می فهمه ها! برو سرشو یه جوری گرم کن که این حرف ها از یادش بره» مامان می گه « چی کار کنم مثلا ؟ » بابا با تعجب می گه : «بقیه چی کار می کنن؟ خوب معلومه دیگه بذارش مدرسه»

«مامان ! مدرسه چیه؟! من کجا باید برم؟ واسه چی باید برم؟»

«پسرم اونجام هم خونته! ببیین همه دارن می رن! من و بابا تو داداشات هم قبلا رفتیم ها»

«مامانی حالا این مدرسه کی تموم می شه؟؟ من یه فکرایی تو سرمه آخه!!»

«یه چند روزی بری تمومه! در ضمن پسر جون تو نمی خواد فکر خاصی بکنی! من و بابات قبلا همه فکرا رو کردیم»

می ری مدرسه! اون چند روز کش میاد و کش میاد می شه دوازده سال. مدرسه با سیستم آموزشی کاملا مدرنش فشاری بهت میاره که به هیچ چی غیر درس و مدرسه فکر نکنی. همه وقتت رو به نحو احسن پر می کنن! تکلیف ، مشق ، امتحان و ... گاهی وقت ها هم که کم میارن از مامان و بابا و وسایل کمک آموزشی !!  وکلاس های فوق برنامه و ... برای اضافه کردن فشار استفاده می کنن تا یه وقت فکری به سرت نزنه .اگه کاملا تو سیستم باشی می شی نمونه، شاگرد اول، الگوی بقیه! اما اگه یه وقت سر و گوشت بجنبه و رادارات کار بیفتن هم چین با توبیخ و تنبیه و ...  سرخورده ات می کنن که باورت می شه یه آدم شکست خورده ی  بی عرضه ی بی خاصیتی که بار اضافی جامعه شدی.

«آقا اجازه ! ما این درس رو برا چی می خونیم؟  »

«پسرم برای اینکه در آینده به دردتون می خوره .»

«آقا اجازه ! چرا یه کمی هم یه چیزایی نمی خونیم که الآن به دردمون بخوره؟ آخه ما الان هم یه مشکلایی داریم دیگه. آخه همه می گن این سالها بهترین سالهای عمرمونه! تازشم،  شاید تا اون موقع مردیم.»

«چی می گی بچه؟ خدا نکنه! در ضمن این ها همیشه تو ذهن بچه هایی میاد که می خوان از درس و مدرسه فرار کنن. بچه تنبلایی مثل تو. برای شما هر چی بذارن یه بهانه ای میارین. چرا حسنی که شاگرد اوله از این سوال ها نمی کنه؟ چرا همیشه تلاش می کنه و نمره ی خوب میاره. اگه این حرف ها مهم بود که اون هم می پرسید دیگه» ( حالا حسنی کیه ؟ از همون بچه هایی که با سیستم کاملا منطبقن ! همه مهارتشون تو مطابقت دادن خودشون با سیستم های اجباریه)

«آخه آقا؟ ما یه فکرهایی داریم...»

« ههه هه هه ! مگه توهم فکر می کنی؟! اگه فکر می کردی که نمره ریاضیت این نبود»

«آقا اجازه! ریاضی که فکر زیادی نمی خواد که! این مسئله ها رو همه حل کردن قبلا! تازه راه و فرمولش هم که معلومه ! فقط یه کم تمرین می خواد دیگه! من منظورم یه فکر دیگه س »

«بشین بچه تنبل بی شعور ! اصلا پاشو برو گم شو بیرون تا بهتر به فکرات برسی و کلا س من هم مزاحمت نشه. » (تاخ : این صدای یه پس گردنی یا اردنگی بود. دقیقا بستگی به معلمش داره)...

جانا سخن از زبان ما می‌گویی ...

دیرگاهی است در این تنهایی

رنگ خاموشی در طرح لب است

بانگی از دور مرا می خواند

لیک پاهایم درقیر شب است

رخنه‌ای نیست در این تاریکی

در و دیوار به هم پیوسته

سایه ای لغزد اگر روی زمین

نقش وهمی است ز بندی رسته

نفس آدم‌ها

سر به سر افسرده است

روزگاری است در این گوشه‌ی پژمرده هوا

هر نشاطی مرده است.

دست جادویی شب

در به روی من و غم می بندد

می‌کنم هر چه تلاش 

او به من می‌خندد

نقش‌هایی که کشیدم در روز

شب ز راه آمد و با دود اندود

طرح‌هایی که فکندم در شب

روز پیدا شد و با پنبه زدود

دیرگاهی است که چون من همه را 
رنگ خاموشی در طرح لب است
جنبشی نیست در این خاموشی
دست‌ها پاها در قیر شب است

سهراب سپهری)

حرف دل

چه حالی دارد مرد زندانی که می داند پایان حبس زجرآورش، اعدام است، 

نه آزادی!!! و این روزها با تمام وجود این حس را درک می کنم.

می توان حبس را تحمل کرد به شرط انکه آزادی در کار باشد، می توان دوری را تحمل کرد به شرط آنکه رسیدنی در راه باشد.می توان داروی تلخ را نوشید به شرط آنکه درمانی را امید باشد.اما چه کند مردی که

« فرصتی برای آزادی ، راهی به رسیدن و امیدی به درمان ندارد»