دیرگاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می خواند
لیک پاهایم درقیر شب است
رخنهای نیست در این تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدمها
سر به سر افسرده است
روزگاری است در این گوشهی پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است.
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد
میکنم هر چه تلاش
او به من میخندد
نقشهایی که کشیدم در روز
شب ز راه آمد و با دود اندود
طرحهایی که فکندم در شب
روز پیدا شد و با پنبه زدود
دیرگاهی
است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است
جنبشی نیست در این خاموشی
دستها پاها در قیر شب است
( سهراب سپهری)