به نام آرام بخش دلها

حرفهایی برای نگفتن...حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند وسرمایه هرکس،حرفهایی است که برای نگفتن دارد...

به نام آرام بخش دلها

حرفهایی برای نگفتن...حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند وسرمایه هرکس،حرفهایی است که برای نگفتن دارد...

در غربت مرگ بیم تنهایی نیست...

چه  تب و تابی دارند آدمها! چه نوشته هایی که این روزها از دست و ها قلم ها جاری می شوند! شور و شوق همه جا را گرفته است بهار می آید ، نوروز در راه است و ...

من هم چند روز پیش خواستم خودم را گول بزنم و سعی کنم که من هم از آمدن بهار خوشحال به نظر برسم. افتادم به خرید کردن و دستی به سر و گوش خانه کشیدن...

اما نشد. دل مردگی من در این روزها که هر روز مرده تر می شود، با این بازی های بی معنی جان نمی گیرد. آفتاب بهار، توان گرم کردن مرا ندارد. دل خوشی های کودکانه ی آدمها نگاه دلم را جلب نمی کند. 

اما باز مجبورم برای تسری ندادن این غم، که واگیر هم دارد، بخندم و شادی را بازی کنم. 13 روزی باید نمایش سختی را اجرا کنم تا مثل همیشه مبادا خنده ی کسی از غم من بیفتد. (چه خیالی؟! مگر در این دور و زمانه کسی هست که برای احترام غم کسی، خنده اش را پنهان کند؟!) 

چند سالی هست که لحظه ی به اصطلاح تحویل سال را ( که هیچ وقت هم نفهمیدم چه تفاوتی با دیگرساعات و لحظات سال دارد) سعی می کنم کنار حرم حضرت عبدالعظیم باشم، می روم تا شاید تحولی در دلم ایجاد شود. اما انگار خدا هم این روزها آنقدر مشغول نقش بندی و تزیین طبیعتش است که وقتی برای آرام کردن دل من ندارد...

نشان مادر...

صبح بود و من مثل همیشه ی خدا باید به دانشگاه می رفتم. در این صبح های هر روز خدا، عادت دارم که زود بیدار می شوم و بعد از قضای حاجت و نماز، لباسم را اتو می زنم تا وقتی سر کلاس می روم کمی برای بچه ها قابل تحمل تر باشم. اما این بار شنبه بود و من بر خلاف روال گذشته لباسم را شب گذشته اتو  زده بودم و  برای همین صبح بعد از نماز دوباره چرتکی زدم تا ته خواب را هم درآورده و  آن روز را به خودم حالی داده باشم.

چشم ها را که باز کردم دیدم ساعت از آن که نباید بیشتر رفته!. مثل جن دیده ها از جا پریدم و با عجله دنبال وسایل و لباس هام رفتم . همه ی کارهای باقی مانده یک طرف و مصیبت مرتب کردن موهای آشفته ام یک طرف. مگر به این راحتی ها تن به شانه می دهند. جمع پریشانی است که هر تاری ساز خودش را می زند. با شانه جماعت هم سر سازگاری ندارد.

سر آسیمه به هر طرفی می دویدم و یک گوشه ی کار را جمع می کردم، اما هر طرفش را که می گرفتی یک جای دیگرش بیرون می زد. بالاخره بعد از جمع و جور کردن وسایل رفتم تا لباس هایم را بپوشم. ناگهان فکری به سرم زد که قلبم مثل سیب از درخت رها شده افتاد، کجا افتاد بماند!! یادم آمد که من دیشب وقتی پیراهنم را اتو می کردم ، دیدم که یک دکمه اش افتاده و چون می خواستم بیرون بروم از مادرم خواستم تا دکمه اش را بدوزد. نگرانی ام از این بابت بود که دیشب برق خانه مان رفته بود و نمی دانستم مادرم زیر نور بی جان و پر منت و کرم شب تابی روشنایی توانسته که دکمه ای پیدا کند یا نه؟! اصلا توانسته نخ به آنجای سوزن فرو کند که او هم مجبور شود دکمه به پیراهنم بچسباند یا نه! این سوزن ها از آن دسته موجوداتی هستند که با زبان خوش و سر خود تن به کار نمی دهند و باید حتما ... بگذریم.

با نگرانی سراغ لباس هایم رفتم. خدا کند که مادرم یادش نرفته باشد. دستم را به طرف پیراهن بردم و آن را از رخت آویز (اسمش همین است دیگر ؟؟!) برداشتم. چشم هایم را بستم و دستم را در جایی که دکمه ها باید باشند کشیدم. دکمه دوم از بالا مهمترین موضوع زندگی ام در آن لحظه بود. بودن یا نبودن مساله این بود! دست هایم را آهسته آهسته پایین آوردم ! دکمه اول و ... پایین تر ... پایین تر که می آمدم ، دلهره ام بیشتر می شد. انگار که فشارم دارد پایین می آید.

پایین تر و پایین تر آمدم تا اینکه که بالاخره دستم به آنجا که باید می رسید، رسید و آنچه باید در دستم قرار می گرفت، آنجا بود. آآآآآ ه ه ه ه  ... اتاق را پر از دی اکسید کربن محبوس شده در سینه ام، کردم. چه دودی !!! خیالم راحت شد. تا به حال روزگار دایره واری به این دلنشینی به دستم نداده بود ، البته از بزرگان و قدما شنیده ام که بهتر از اینها را بعدها به دستم خواهند داد اما الآن و در این شرایط و این موقع صبح خواستنی تر از این چه می خواستم؟ (ریاضت کش به بادامی بسازه)

لباس و شلوارم را پوشیدم ( توقع ندارید که این جایش را جزء به جزء توضیح بدهم؟؟ هان ؟؟) با خوشی و در حالی که زیر لب قربان صدقه ی مادرم می رفتم، دکمه های پیراهن را می بستم که ...

ای بابا !! این دیگر چیست ؟ چرا اینطوری است؟ برای اینکه مطمئن شوم دکمه را در دستهایم گرفتم و جلوی چشم هایم بردم! ... نه اشتباه نمی کردم. کمی خیره ماندم و همانجا نشستم. بی اختیار اشک هایم جاری شد. پیراهن را از تنم در اوردم و در آغوش گرفتم و بوسیدمش! لب هایم را روی دکمه گذاشتم و بارها و بارها بوسیدمش. خدای من ...

ماجرا این بود که دیدم دکمه ای که مادرم دوخته است، رنگش با رنگ بقیه دکمه ها فرق دارد. حتی نخی که در آن به کار رفته بود با بقیه دکمه ها نمی خواند. و طوری بود که با کمی دقت می شد این تفاوت را فهمید. یعنی بچه ها سر کلاس حتما متوجه آن می شدند و بی شک از آن نمی گذرند و حسابی سر به سرم می گذارند.

مادر عزیز و بی مثل و مانندم... مادرم که همه ی هستی و جان من است،  چشم هایش نور و سوی گذشته را ندارد. و گاهی رنگ های تیره و روشن شبیه هم را نمی تواند از هم تشخیص دهد و تاریکی هم مزید بر علت. همین باعث شده بود که این اتفاق بیفتد. یعنی ناخواسته رنگ ها را جابجا دوخته بود.در آن لحظه که اشک می ریختم به یاد این موضوع افتاده بودم که بنده خدا مادرم دیشب در آن نور کم و تاریکی خانه چقدر به چشم های نازنینش فشار آورده تا بتواند رنگ دکمه و نخ را تشخیص دهد و چقدر سعی کرده تا سوزن را نخ کند تا مبادا فرزند دل بند و بی معرفتش فردا لنگ پیراهن بماند. 

هنوز که یک ماه از این موضوع می گذرد دکمه پیراهن را عوض نکرده ام و آن را برای همیشه تا زنده ام به عنوان سند عشق و محبت مادری بی نظیر نگاه خواهم داشت. بی خیال هر آدم نادانی که بخواهد بابت پوشیدن این پیراهن مسخره ام کند.

*********

پی نوشت : فکر می کنم چقدر بی معرفتند آنهایی که وقتی غذای مادر یا همسرشان کمی شور یا بی نمک یا ... می شود، طعم چاشنی عشقی را که در آن نهفته است را هم فراموش می کنند و غر می زنند. به نظرم لیاقت آنها همان غذای بی روح و پر از ادویه های فریبنده ی رستورانهاست. بی آنکه عشقی در میان باشد...