چه تب و تابی دارند آدمها! چه نوشته هایی که این روزها از دست و ها قلم ها جاری می شوند! شور و شوق همه جا را گرفته است بهار می آید ، نوروز در راه است و ...
من هم چند روز پیش خواستم خودم را گول بزنم و سعی کنم که من هم از آمدن بهار خوشحال به نظر برسم. افتادم به خرید کردن و دستی به سر و گوش خانه کشیدن...
اما نشد. دل مردگی من در این روزها که هر روز مرده تر می شود، با این بازی های بی معنی جان نمی گیرد. آفتاب بهار، توان گرم کردن مرا ندارد. دل خوشی های کودکانه ی آدمها نگاه دلم را جلب نمی کند.
اما باز مجبورم برای تسری ندادن این غم، که واگیر هم دارد، بخندم و شادی را بازی کنم. 13 روزی باید نمایش سختی را اجرا کنم تا مثل همیشه مبادا خنده ی کسی از غم من بیفتد. (چه خیالی؟! مگر در این دور و زمانه کسی هست که برای احترام غم کسی، خنده اش را پنهان کند؟!)
چند سالی هست که لحظه ی به اصطلاح تحویل سال را ( که هیچ وقت هم نفهمیدم چه تفاوتی با دیگرساعات و لحظات سال دارد) سعی می کنم کنار حرم حضرت عبدالعظیم باشم، می روم تا شاید تحولی در دلم ایجاد شود. اما انگار خدا هم این روزها آنقدر مشغول نقش بندی و تزیین طبیعتش است که وقتی برای آرام کردن دل من ندارد...