-
لانه کلاغی سرمازده و متروک بر شاخه درختی بیبرگ و تنها...
یکشنبه 28 مهر 1398 15:46
"ریحانه-دانلود"
-
شب ها و من و خیال جانان...
چهارشنبه 20 دی 1396 08:23
در زندگی آدم مشکلاتی هست که کاری از دست کسی بر نمی آید. مشکلاتی که تو اگر زیر بارشان زنده بمانی فقط می توانی تماشاگر باشی. این بخش از مشکلات یک خوبی بزرگ دارند: «اینکه فقط دست خدا هستند!» و اگر اندک ایمانی در دلت باشد می فهمی که بهترین مشکلات زندگی همین ها هستند یعنی مشکلاتی که کاری از دست کسی بر نمی آید جز خداوند....
-
سالگرد شرمساری
چهارشنبه 18 مرداد 1396 13:18
خدایا یکسال دیگر از عمرم گذشت! تو هم بگذر!
-
...
پنجشنبه 31 فروردین 1396 00:38
سخت ترین مرحله اونجاییه که باید به همه ثابت کنی چقدر قوی هستی ! و بعد از اونکه تشویقاشون تموم شد، بگی از خنده دلت درد گرفته و بری روی کاسه توالت تمام قوی بودنت رو بالا بیاری، تنهایی ت رو گریه کنی...
-
مماس بی نهایت دور...
پنجشنبه 12 اسفند 1395 12:04
خدا "فاطمه"(س) را آفرید تا بگوید که پاکی و عفاف و شرافت، افسانه نیست. چقدر دور افتاده ایم ! چقدر فاصله گرفته ایم. فاصله مان با تصاعدی هندسی بیشتر می شود و می ترسم که کراندار نباشد و روزی به بی نهایت برسد. تناقض عجیبی است برای خودش. دو شیء مماس برهم و فاصله شان بی نهایت از هم دور!. چقدر این روزها ناهمدلیم!...
-
چینی بند زده...
شنبه 18 دی 1395 00:45
دیدی وقتی یه ظرف چینی میشکنه میشه بندش زد ولی جاش واس همیشه میمونه و اون ظرف قبل نمیشه یه جایی تو زندگی میشکنیم.حتی اگه بتونیم با معجزه تیکههای قلب و روح و احساسمون رو بهم بچسبونیم و بند بزنیم، ولی جاش برای همیشه میمونه و هیچوقت خوب نمیشه...
-
...
دوشنبه 13 دی 1395 10:13
از هجر گرچه نیست بلائی بدتر ، ولی بدتر ز هجر ، از غم هجران نمردن است...
-
صادقانه ترین تضاد دنیا...
شنبه 4 دی 1395 06:59
شب های زیادی تو اتاقم میشینم، می ایستم، فکر می کنم. به تضادهای این دنیا، نمی دونم کابوسه یا رویا، واقعیته یا خیال! میرم کنار پنجره، ماشین ها میان و میرن، چراغ ها خاموش و روشن میشن، از این همه تضاد تب و لرز میگیرم! میرم سمت آیینه، به لبخند شکسته ام خیره میشم؛ لبخندی که خیلی وقته خیلی چیزها رو فهمیده، لبخندم صادقانه...
-
صحبت جان ما را بس...
چهارشنبه 1 دی 1395 23:56
دوست محترمی متنی از سالهای قبل مرا خوانده و گفتند که به خدا اعتقاد ندارند و نمیدانم چرا از من!! خواستند در این مورد چیزی بنویسم!!. نوشتن در این مورد، در اصطلاح «سهل ممتنع» به حساب می آید. هم کار ساده ای به نظر می رسد و هم وقتی پای کار که می آیی سخت می شود. برای نوشتن در این مورد اول باید سعی کنم که لباس قاضی را به تن...
-
...
جمعه 26 آذر 1395 00:49
خودکشی همیشه به دار زدن نیست. ﺧﻮدﮐﺸﯽ واس هر ﮐسی ﻣﻨﺤﺼﺮ ﺑﻪ ﺧﻮدﺷﻪ، ﯾﮑﯽ دﯾﮕﻪ ﺷﯿﮏ ﻧﻤﯽ ﭘﻮﺷﻪ، ﯾﮑﯽ دﯾﮕﻪ آرزویی ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ، ﯾﮑﯽ دیگه ﺑﻪ ﺗﺤﺼﯿﻞ اداﻣﻪ ﻧﻤﯿﺪه، یکی دیگه به خودش نمیرسه، ﯾﮑﯽ مدام ﺗﺮﺍﻧﻪ های غمگین ﮔﻮش ﻣﯿﺪه، ﯾﮑﯽ دﯾﮕﻪ ﺍز ﺧﻮدش عکس ﯾﺎدگاری ﻧﻤﯿﮕﯿﺮه، یکی محبت نمی کنه، یکی دیگه محبت نمیپذیره،... اینطوریه که بعضی آدما تو 25 ﺳﺎﻟﮕﯽ...
-
چه کنم...
پنجشنبه 25 آذر 1395 00:45
برای کشته شدن چه کنم... ((چه کنم - دانلود))
-
...
چهارشنبه 24 آذر 1395 02:01
از یه جایی به بعد حوصله ی خودتم نداری،اونجاس که بهت میگن چقد سرد و ساکتی!
-
...
سهشنبه 11 آبان 1395 11:41
من در این مغازه چه میکنم؟ مشغول سفارش اعلامیه فوت!. اپراتور کامپیوتر دائما سوالاتی می پرسد و من با تاخیر جواب می دهم. کاملا منگ شده ام. باز به مونیتور خیره شده ام. چه اتفاقی افتاده است؟ من چه کار دارم می کنم؟ مگر او الان در خانه نیست؟... صبح است و من جلوی در بیمارستان هستم. باید جنازه اش را تحویل بگیرم. و باز هم نمی...
-
وابستگی...
جمعه 23 مهر 1395 00:48
گاهی اوقات وابستگی و دل بستن به آدما هم مثل سرطان میمونه ، متوجه ش نمیشی تا اینکه یهو بخودت میای و میبینی دیگه واسه خلاص شدن ازش خیلی دیر شده و کارِت تمومه...
-
بگو بمیر راحت شم
پنجشنبه 22 مهر 1395 00:01
مادر بزرگم میگه چربی رو برام قدغن کردن، نمک، قند، گوشت، همگی برام قدغن شده، یهو بگید بمیرم راحت شم! اون نمی دونه که من خاطره رو قدغن کردم، عکس رو قدغن کردم، عطر رو، آهنگ رو، نگاه رو، آیینه رو، حالا هم هزاران ساله که مرده م... اما هنوز راحت نشده م!
-
امید ناامیدی ها...
جمعه 16 مهر 1395 19:27
شنیده ام آن روز، در آن غوغای کربلا ، وقتی دستهایت جدا شدند تا جایشان را بالهای ملائک بگیرد، وقتی تیری آمد و چشمهای دلفریبت را از دنیا گرفت، و برای همیشه بلبلان را از آن نرگسان مست محروم کرد. وقتی تیر به مشک آب خورد و آب بر زمین ریخت، همانجا بود که از بازگشتن به خیمه های حسین ناامید شدی. همانجا بود که حس کردی نمی خواهی...
-
...
دوشنبه 8 شهریور 1395 18:02
همیشه پیاده روی کمی آرامم میکرد. مثل گذشته ها مدتی است پیاده روی می کنم و کوچه ها و خیابانها و آدمها را به تماشا می نشینم. اما دیگر این قدم زدن ها آن حس قدیمی دلپذیر را با خودش ندارد. احساس می کنم که دیگر نه این کوچه ها همان کوچه های همیشگی اند ، نه آدمها بوی آشنایی از خود می پراکنند. و نه دیگر من آن روح همیشگی را با...
-
السلام علیک یا معین الضعفا والفقرا...
یکشنبه 24 مرداد 1395 15:52
میان این همه روزهای خدا، روزهایی که با نام توست را خیلی دوست دارم. نمی دانم شاید عشق و علاقه ی کسی مثل من به تو و نام تو توهین به تو باشد، راستش را بخواهی با اینکه این روزها رابطه ام با خدا شکر آب شده است و می دانم که خدا حسابی از دستم دلگیر است، و حتی روی به زبان آوردن نامش را هم ندارم اما نام تو که وسط می آید انگار...
-
یک سال دیگر...
دوشنبه 18 مرداد 1395 18:02
موضوع مهمی نیست که بخواهم خیلی هم برایش حاشیه پردازی کنم. این روز هم بالاخره جزئی از تقویم زندگی من است . شاید تنها تفاوتش این باشد که برای چند ساعت می شوی کانون توجه چند نفر. (این "چند" می تواند از صفر شروع شود) و برای من هم اتفاقی که می افتد اینست که محاسب روزگار یک مهره دیگر برایم در چرتکه اش پایین می...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 مرداد 1395 03:00
تا حالا این جمله ی روشنفکرانه ، مدرن، با کلاس، پرمغز، متفکرانه، اندیشمندانه، دوستانه، خیرخواهانه ، ...... احمقانه، بیشعورانه، بی ادبانه، نامحترمانه، ناشیانه، سخیفانه رو شنیدی: « تازگی ها اینکه کسی بهم بگه از دستت ناراحتم، برام اهمیتی نداره و اذیتم نمی کنه» اعتراف می کنم خودم یکی دوبار « احمق بی شعور بی ادب ... سخیف...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 18 تیر 1395 13:55
گاهی وقتها پیش میاد که مشکلاتی که قدیمی ها تو زندگی شون داشتن ما رو به خنده یا تعجب یا حتی تاسف میندازه. اینکه مثلا یه مریضی ساده چقدر راحت اونها را ازپا در میاورده و یا برای یه مسافرت چقدر باید وقت می گذاشتن و سختی می کشیدن. و گاهی وقتها فکر زندگی در اون شرایط برامون غیر قابل تحمله. اما فکر می کنم الآن هم یه چیزهایی...
-
...
جمعه 4 تیر 1395 01:14
وابستگی به کسی که متعلق به تو نیست ینی مرگ تدریجی ...
-
ما هیچ، ما نگاه...
شنبه 8 خرداد 1395 19:31
باورم نمی شود این منم که اینگونه سرگردان و پریشان میان روزها و اتفاقات معلق ام. باورم نمی شود این منم که این طور بازیچه ی دست روزگارم. باورم نمی شود این منم که هر چه داشتم و دیگران نمی دانستند و هر چه نداشتم و دیگران می پنداشتند را ذره ذره قمار کردم. سردرگمی و حیرت زدگی در ثانیه ثانیه ی عمر و لایه لایه ی رفتارم...
-
یا فریادرس درماندگان...
دوشنبه 3 خرداد 1395 00:08
هنوز دستم می لرزد، هنوز که هنوز است فکرم می لرزد و دلم هم . از شوک بیرون نیامده ام. فکر نوشتن در حد ثانیه در ذهنم شکل می گرفت و بعد دوباره دود می شد به آسمان می رفت. این روزها فقط از ذهنم دود بلند می شود. میل نوشتن که کمی تقویت شد نمی دانستم بنویسم " مصیبت" یا " مشکل" یا " الخیر فیما وقع"...
-
یه وقتا چشماتو باید ببندی...
سهشنبه 14 اردیبهشت 1395 23:45
شاید تعریفی که از عشق دارم با دیگران فرق کنه. باز هم تاکید دارم که شاید، نه حتما. البته تعریف من ( نه این که من برای خودم تعریفی داشته باشم، نه، بلکه اینطوری فهمیدم) گرچه شاید با کلمه هایی که میخوام تایپ کنم قابل درک نباشه... از جایی شروع میکنم که عشق شروع شده باشه. یعنی عاشق شده باشی و به چگونگی و زمان آغازش کاری...
-
...
شنبه 28 فروردین 1395 00:04
می خواهم که بگویم، اما هر بار که لغت ها را کنار هم می چینم با آن چیزی که در ذهنم ساخته بودم، نمی خواند. طراحی تخیلاتم پیچیده تر از آن است که مهندس عقل و معمار زبان بتوانند از پس اش بر بیایند. همین جاست که همیشه از انتقال آنچه که می خواهم، ناتوانم. کاش می شد که گاهی ذهن ها بی واسطه با هم درد دل می کردند. مخصوصا که اگر...
-
...
یکشنبه 22 فروردین 1395 16:16
چند تا پراید پشت هم زدن روی ترمز و بوق بوق کنان حرفهایی زدن که چون از دور تماشا میکردم چیزی نمیشنیدم. پژو هم اومد ، سمند ، یه دونه هم زانتیا ... ترافیکی شده بود برای خودش. احتمالا حراجی بوده، آخه برند بازها نگه نمیداشتن و زودی رد می شدن."کمری" و " هیوندا" و ... اصلا نگاه هم نکردند . تا اینجاش دردی...
-
...که خوابم برد و کوچش رو ندیدم...
جمعه 13 فروردین 1395 01:13
آهای خدا ! تعطیلات نوروز هم تموم شد، لطفا برگرد سر کارت و به اوضاع بنده هات رسیدگی کن !... کاش آفرینش دو تا خدا داشت تا حداقل برای رقابت با هم دیگه هم که شده یه کم بیشتر و بهتر و سریعتر دعاهای بنده های غریب و تنهاش رو می شنیدن !... وقتی دلم پر از غصه باشه اما برای اینکه ناراحت نشی مجبور باشم الکی بهت لبخند بزنم یعنی...
-
...
یکشنبه 8 فروردین 1395 09:15
چرا آن زمانی که سرت داد می کشم چرا آن زمانی که حرمتت را می شکنم عقده های زمان را سر تو خالی می کنم شکست های خودخواسته ام را از چشم تو می بینم گستاخی های زیاد می کنم تا آنجا که حق خودم می بینم که پشت به تو بایستم چرا زمانی که ... چرا؟ چرا نجیبانه ساکت می ایستی و فقط گوش می کنی؟ چرا یادم نمی آری که چه بودم و از کجا...
-
یه روزی...
جمعه 6 فروردین 1395 03:56
دوباره یه روز این سرما هم از بدن من می ره. دوباره من یه روز برمیگردم به همونی که قبل ها بودم. یک روزه دوباره این عینک رو برمی دارم و با همون چشم های صاف و روشن به دنیا نگاه می کنم. یک روز گره دستهام رو از دور زانوهام باز می کنم. بلند می شم.تمام درها و پنجره ها رو باز می کنم و پرده ها رو کنار می زنم. می ذارم که هوای...