به نام آرام بخش دلها

حرفهایی برای نگفتن...حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند وسرمایه هرکس،حرفهایی است که برای نگفتن دارد...

به نام آرام بخش دلها

حرفهایی برای نگفتن...حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند وسرمایه هرکس،حرفهایی است که برای نگفتن دارد...

یه روزی...

دوباره یه روز این سرما هم از بدن من می ره. دوباره من یه روز برمیگردم به همونی که قبل ها بودم. یک روزه دوباره این عینک رو برمی دارم و با همون چشم های صاف و روشن به دنیا نگاه می کنم.  یک روز گره دستهام رو از دور زانوهام باز می کنم. بلند می شم.تمام درها و پنجره ها رو باز می کنم و پرده ها رو کنار می زنم. می ذارم که هوای تازه بیاد. بعد از مدت ها پا به حیاط می ذارم. آستین بالا می زنم. تمام برگها را از وسط حیاط جمع می کنم. آبپاش زنگ زده ای که اون کنارها دست به کمر مونده رو با یه یا علی سرپاش می گیرم. نم نم جون به تن حیاط میاد. باد هم دست بکار می شه و با سازش شاخه های درخت رو پاکوب می کنه.  اونها با هم می زنن و می رقصن و کم کـَمَک من حس جاری شدن بهم دست می ده. گل می کارم وسط باغچه و سر وضع درختار رو که ژولیده پولیده از دیدنم آروم و قرار ندارن، شونه میزنم. چندتایی شاخه گل جدا می شه و میاد تو گلدون ها و گلدون ها کنار تاغچه... این کهنه سیاه هایی رو که مثل چرک به تنم چسبیده رو کنار می ذارم و یه تی شرت یقه گرد با یک شلوار گرم کن سبز......؟ نه... مشکی؟؟ نه ... دیگه اصلا مشکی نه... اون سفیده با یه جوراب سفید تر . تا آبنمای حوض وسط حیاط که از خوشحالی آب به بالا بپاشه صدای ضبط رو هم در میارم. می شینم رو یک صندلی چوبی و یه دست زیر چونه ، لبها کمون خنده ، چشم ها به در و دل رو می گیرم کف دست دیگه ...

حالا نوبت درونمه. همه خاطره های باد کرده رو ، همه تصویر های کج و کوله رو ، همه ی اسم ها و مهمونهای ناخونده ی رو زوری بیرون می کنم. یه رنگ سفید برمی دارم و می خوام که همه ی نقش های کهنه و قدیمی عشق رو محو کنم . تا جا باز شه برای یه نقاشی تازه . یه چیزی که شاید از راه برسه. اما این بار یه تصویر ساده می خوام بکشم. قلمویی که تو رنگ سفید زدم رو برمی دارم و بجون خونه ی درونم می افتم. اما ...  یه تصویر کوچیک پر رنگ رو دلم نمیاد که پاک کنم.ینی نمیتونم و دست دلم به پاک کردنش نمیره... توی شب سرد بارونی ،میون حمله های سوزنده باد. من یه کاپشن رو دوشم و چشم هام دو دو می زنه تا یه وقت آشنایی من رو با این حال نبینه. راه می رم و حرف می زنم. فقط منم که حرف می زنم و میبارم و تو نیستی که بباری.اما ته دلم می خواستم که بودی و بباری...! بباری روی سر و صورتم تا خیس بشم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد