-
در غربت مرگ بیم تنهایی نیست...
سهشنبه 25 اسفند 1394 02:33
چه تب و تابی دارند آدمها! چه نوشته هایی که این روزها از دست و ها قلم ها جاری می شوند! شور و شوق همه جا را گرفته است بهار می آید ، نوروز در راه است و ... من هم چند روز پیش خواستم خودم را گول بزنم و سعی کنم که من هم از آمدن بهار خوشحال به نظر برسم. افتادم به خرید کردن و دستی به سر و گوش خانه کشیدن... اما نشد. دل مردگی...
-
نشان مادر...
جمعه 7 اسفند 1394 22:16
صبح بود و من مثل همیشه ی خدا باید به دانشگاه می رفتم. در این صبح های هر روز خدا، عادت دارم که زود بیدار می شوم و بعد از قضای حاجت و نماز، لباسم را اتو می زنم تا وقتی سر کلاس می روم کمی برای بچه ها قابل تحمل تر باشم. اما این بار شنبه بود و من بر خلاف روال گذشته لباسم را شب گذشته اتو زده بودم و برای همین صبح بعد از نماز...
-
...
سهشنبه 27 بهمن 1394 22:03
از کدام طرف بروم تا کمی از این خیالاتم دور شوم. شاید اگر بر خلاف جهت باد بروم بهتر است. تو هم همیشه بر خلاف جهت باد می آمدی!!... چه خنده دار ! خیالاتم همیشه با من است. اصلا من همین خیالاتم. برای اینکه از آن ها فاصله بگیرم ، باید خودم را جا بگذارم. طوری که خودم نفهمم. آخرین باری که خودم را جا گذاشتم، وقتی بود که تو را...
-
بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم...
دوشنبه 26 بهمن 1394 20:23
فرصتی پیش آمده تا بتوانم کمی به کار مورد علاقه ام بپردازم. کاری که از بچگی دوستش دارم. یعنی پرسه زدن در خیابان ها و تماشای دریای زندگی آدمها و ماشین ها. از این کار خیلی لذت می برم. می روی و در دل رود انسانی قرار می گیری و به دریا می پیوندی و در این سفر از خود به جامعه چیزهایی را می بینی که در روزهای عادی زندگی دستت به...
-
...
یکشنبه 18 بهمن 1394 22:40
چرا آدم وقتی تازه از کسی که دوستش دارد، جدا می شود، دلگیرتر از وقتی است که مدتی او را نبیند؟ * باز چیزی شده؟ - تو که خوب می دانی چرا می پرسی؟ . من از او دلکندم ولی دلم کنارش ماند . ( باز هم زیر لب می خوانم : ... * آدم چطوری عاشق می شود؟ - خیلی ناگهانی ! بی هیچ طوری . * کی می فهمد؟ - وقتی که عاشق شده است و کار تمام شده...
-
از ماست که بر ماست...
دوشنبه 12 بهمن 1394 23:16
در کتاب تاریخ تمدن ویل دورانت می خواندم << ژان ژاک روسو>> در کودکی عاشق یکی از راهبه های میان سالی می شود که در مدرسه شبانه روزی آن ها تدریس می کرده است. آنقدر عشق و علاقه اش با جنون و شیفتگی همراه بوده که گاهی وقت ها عمدا خطایی انجام می داده تا آن راهبه او را با ضربات سخت شلاق تنبیه کند. او با ضربات...
-
زمزمه ی من و دل...
دوشنبه 5 بهمن 1394 05:25
می گوید وابستگی خوب است یا دلبستگی؟ می خواهی کدام باشی؟ یا کدامیک باشم؟ می گویم : یادت رفت بگویی بر "فرض محال" اگر بتوان این دو را از هم جدا کرد! بر فرض محال اگر بتوان یکی از این دو بود و دیگری نبود. چون بیرون از حرف و عقل، یعنی در عمل، نمی شود جدایشان کرد! چون برای تشخیص دادن باید عقلی وجود داشته باشد و...
-
گزافه گویی
جمعه 22 آبان 1394 00:32
در دلم چقدر آتش فشان است و دریغ از یک آتش نشان ! **** نانوایان هم جوش شیرین می زنند ، ... بیچاره فرهاد ! **** گفتم که دلم هست به پیش تو گرو دل باز ده ، آغاز مکن قصه ی نو افشاند هزار دل ز هر حلقه ی زلف گفتا که دلت بجوی و بردار و برو **** این همه مشتری و گرمی بازار نداشت یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت اول آنکس که خریدار...
-
سلام!
چهارشنبه 13 آبان 1394 21:21
سلام ! سلام به خدا ! سلام به خدایی که این روزها حتی نمی دانم که از او دور دورم و یا به او نزدیک نزدیک!. سلام به خدایی که آشکار تر از آن است که انکارش کنم. خدایی که در وقت گناه کردن آنقدر از من فاصله می گیرد که خجالت نکشم و او هم مرا نبیند. و در وقت سختی ها شانه به شانه ام می آید. سلام به خدایی که هر چه به درگاهش گناه...
-
---
دوشنبه 6 مهر 1394 23:41
برای اصلاح موی سر رفته بودم به آرایشگاه مهران، مغازه اش رو به پارک است. وقتی رسیدم گرفته و ناراحت بود. رو نکردم که دلیلش را بپرسم. روصندلی که نشستم چشمم به داخل پارک افتاد. جمعیتی درآن موقع روز جمع شده بودند و در میانشان چند پلیس دیده می شد . گفتم: بازهم دعوا شده؟ مهران : نه بابا یه پیرمرده مرده . - چرا؟ - مثل اینکه...
-
نمی دانم!
سهشنبه 31 شهریور 1394 16:02
این روزها خیلی گنگ و گیج شده ام . احساس می کنم که نمی توانم خودم را درک کنم و حالتهای خودم را نمی شناسم. انگار دائما منتظر اتفاقی هستم. اتفاقی که نمی دانم چیست و حتی نمی دانم قرار است بیفتد یا نه؟ در بعضی از ساعت های روز حسی پیدا می کنم که نمی دانم اوج خوشحالی است یا نهایت غمگینی؟ باورت می شود؟ حتی نمی توانم درک کنم...
-
تابستون هم رفت
دوشنبه 30 شهریور 1394 00:03
این هم از تابستونی که منتظر تموم شدنش بودم. خیلی بی تاب بودم که به سر بیاد. چه زجری کشیدم! اینقدر تو زندگی خودم رو ضعیف و مستاصل ندیده بودم. برای عبور تک تک لحظه ها خدا رو شکر کردم . خیلی مسخره س که برای از دست دادن عمر اینهمه خوشحال باشی. سرمایه ت بسوزه و تو شکر کنی. هر چی بود گذشت و من الآن پاییز رو با شبهای بلندش...
-
ادامه ی زکجا آمده ام؟!...
یکشنبه 15 شهریور 1394 15:59
سر زنگ املا که می شه معلم میاد و شروع می کنه به دیکته گفتن و من هم نمی دونم من و بقیه بچه هاچرا باید دیکته ی اون کلمه ها و جمله هایی رو بلد باشیم که معلم دیکته می کنه. از همین کلاس بود که با لغت دیکته کردن و دیکته نوشتن آشنا شدم. نوشتن عین به عین چیزی که کس دیگه ای می گه. مثلا می نویسم : «دو برادر یکی خدمت سلطان کردی...
-
سفری می باید...
پنجشنبه 1 مرداد 1394 15:45
وقتی گفتیم : هر کدام به راه خود...دیگر فرق چندانی نمی کند که تو و من با خودمان چه خاطره هایی را به دوش می گیریم و هر کدام سهم مان از اینهمه دلواپسی چگونه پس میگیریم. مهم این است که دنیا به شکل مسخره ای گرد است... چه کاری است اصلا! با اینهمه سنگینی کوله بار از هم دور می شویم...می رویم،می رویم... بعد یکهو بعد از سالها !...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 30 خرداد 1393 23:10
اگر کوزه گری هنگام ساختن کوزه،چرخ را سریعتر بگرداند،فشار دستهایش را بر گل در حال شکل گرفتن بیشتر از حد کند، اگر دمای کوره ی پخت را بیش از طاقت کوزه بالا ببرد و در نهایت کوزه بشکند،چه کسی مقصر است؟کوزه یا کوزه گر؟آیا کوزه گر با اینکه می دانسته کوزه در این حالات می شکند، باز هم منطقی است که کوزه را بخاطر طاقت نیاوردن...
-
زکجا آمدهام آمدنم بهر چه بود ؟
شنبه 10 خرداد 1393 18:50
زکجا آمدهام آمدنم بهر چه بود ؟ به کجا می روم آخر ننمایی وطنم ؟؟ یک زمان هایی – نه خیلی دور- مردم از مرگ خیلی تر س داشتند. بچه ها موقع شب نشینی تو دل تاریک شب، وقتی می خواستن حرف های خیلی ترسناک بزنن درباره مرگ و روح و این چیزها گپ می زدند. و اینکه برای مردن آدم باید دلیل خیلی محکمی میاورد. زندگی یک نعمت شیرین بود که...
-
جانا سخن از زبان ما میگویی ...
جمعه 2 خرداد 1393 22:48
دیرگاهی است در این تنهایی رنگ خاموشی در طرح لب است بانگی از دور مرا می خواند لیک پاهایم درقیر شب است رخنهای نیست در این تاریکی در و دیوار به هم پیوسته سایه ای لغزد اگر روی زمین نقش وهمی است ز بندی رسته نفس آدمها سر به سر افسرده است روزگاری است در این گوشهی پژمرده هوا هر نشاطی مرده است. دست جادویی شب در به روی من و...
-
حرف دل
پنجشنبه 1 خرداد 1393 20:23
چه حالی دارد مرد زندانی که می داند پایان حبس زجرآورش، اعدام است، نه آزادی!!! و این روزها با تمام وجود این حس را درک می کنم. می توان حبس را تحمل کرد به شرط انکه آزادی در کار باشد، می توان دوری را تحمل کرد به شرط آنکه رسیدنی در راه باشد.می توان داروی تلخ را نوشید به شرط آنکه درمانی را امید باشد.اما چه کند مردی که «...
-
سالی که نکوست
چهارشنبه 31 اردیبهشت 1393 22:43
گفته اند «سالی که نکوست از بهارش پیداست» و خدا کند که دروغ گفته باشند. اگر قرار بر درستی این مثل باشد، من به نوبه ی خودم بیچاره ام. با این سالی که من تا اینجای کارش شروع کرده ام، بعید می دانم بر اساس این ضرب المثل تا انتهایش زنده بمانم! دردم نهفته به زطبیبان مدعی باشد که از خزانه ی غیبم دوا کنند . ..
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 15 اسفند 1392 21:40
سلام نمی کنم چون این جا رو دقیقا دنباله همون بساط قبلی می دونم که فقط کمی تغییر آدرس داده. ( سلام می کردم کوتتاه تر می شد! نه؟) گاهی مواقع برای رفع کدورت از خودمان هم که شده باید تغییراتی در خود بدهیم. تغییرات می تواند خیلی زیاد باشد و یا خیلی کم! می تواند تعمیر باشد یا نوسازی و یا بهانه ای برای دوباره آمدن بعد از مدت...