به نام آرام بخش دلها

حرفهایی برای نگفتن...حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند وسرمایه هرکس،حرفهایی است که برای نگفتن دارد...

به نام آرام بخش دلها

حرفهایی برای نگفتن...حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند وسرمایه هرکس،حرفهایی است که برای نگفتن دارد...

از ماست که بر ماست...

در کتاب تاریخ تمدن ویل دورانت می خواندم << ژان ژاک روسو>> در کودکی عاشق یکی از راهبه های میان سالی می شود که در مدرسه شبانه روزی آن ها تدریس می کرده است. آنقدر عشق و علاقه اش با جنون و شیفتگی همراه بوده که گاهی وقت ها عمدا خطایی انجام می داده تا آن راهبه او را با ضربات سخت شلاق تنبیه کند. او با ضربات دردناکی که بر بدنش اصابت می کرده عشق بازی می کرده و در حد خود ارضایی لذت می برده است. تا جایی که آن راهبه هم این موضوع را از رفتارش می فهمد و دیگر هرگز او را تنبیه نمی کند و ژان از این موضوع رنجیده می شود.
خودم می فهمم دارم چه رنجی از این موضوع می برم. خودم درد این زخم شیرین را با تموم وجود حس می کنم. اما نمی دونم که چرا حاضر شدم این رنج و لذت را تحمل کنم. مشکل اینجاست که اون چیزی جز احساس رضایت من رو نمی بینه و فکر می کنه من با تموم وجود احساس لذت دارم. اما نمی دونه که ذره ذره از وجودم در حال سوختنه. نمی دونه داره چه شکنجه ای به من می ده...
کاش یکبار صبح که از خواب بلند می شم، همه چی عوض شده باشه. کاش صبح که ازخواب پا می شم بفهمم همه چی خواب و کابوس بوده و نیازی نیست دوباره صبح تا شب منتظر بمونم که کی دوباره راهبه ی من شلاقم می زنه. بابت این مورد خودم را نمی بخشم و این رنجی که شبانه روز داره به من شلاق می زنه سزای همون خطاییه که عمدا انجامش دادم و حالا باید پاش بایستم. در تمام تیرهایی که به قلب و روحم اصابت می کنه، پر خودم را می بینم و دائم زیر لب زمزمه می کنم که از ماست که بر ماست...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد