به نام آرام بخش دلها

حرفهایی برای نگفتن...حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند وسرمایه هرکس،حرفهایی است که برای نگفتن دارد...

به نام آرام بخش دلها

حرفهایی برای نگفتن...حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند وسرمایه هرکس،حرفهایی است که برای نگفتن دارد...

زمزمه ی من و دل...

می گوید وابستگی خوب است یا دلبستگی؟ می خواهی کدام باشی؟ یا کدامیک باشم؟

می گویم : یادت رفت بگویی بر "فرض محال" اگر بتوان این دو را از هم جدا کرد! بر فرض محال اگر بتوان یکی از این دو بود و دیگری نبود. چون بیرون از حرف و عقل، یعنی در عمل، نمی شود جدایشان کرد! چون برای تشخیص دادن باید عقلی وجود داشته باشد و وقتی اینها سراغت می آیند که عقلی نباشد. پس کسی که یکی از اینها شد، خودش نمی داند کدامیک است چون عقل ندارد تا بتواند بفهمد. آنهایی هم که ادعای یکی از اینها را دارند، مثلا می گویند دل بسته اند و وابسته نیستند، هیچ کدام نیستند و فقط "سرگرمند"! همین!

خیره خیره نگاه می کند و می گوید : تقریبا چیزی نفهمیدم!

می گویم : نباید هم بفهمی! چون تو هم یکی از اینهایی ! و بنابراین نمی فهمی!

می خندد و می پرسد : و تو؟

من؟ برای من مهم این است که هر دوی اینها "بسته" گی دارد. و من دلم می خواهد "بسته" باشم. یک جوری به او ربط داشته باشم!  وا "بسته" یا دل "بسته" ! هر کدام که "بسته" گی بیشتری داشته باشد. هر کدام که بیشتر کنارش نگاهم دارد! اصلا می خواهم "دل وا بسته" باشم!

هنوز سعی می کند طامات و هزیان های من را بفهمد! با شک و تردید در می آید که : اما شنیده ام عرفای بزرگ گفته اند؛ وابستگی و دل بستگی زنجیر پرواز است. آدم باید از همه چیز دل بکند تا آزاد باشد.

می گویم :

مگر من تصمیم داشتم که عارف شوم!؟ من دیدمش و گرفتار شدم!همین!"چه کرد با من آن نگاه شیرین !" یعنی عاشق شدم!  آن نگاه اول آنقدر زمان کوتاهی بود که من نتوانستم تصمیم بگیرم که باید عارف باشم یا عاشق! اصلا "عاشق شدن" یک فعل مجهول است، فاعلش در فعل پیدا نیست! وقتی عاشق می شوی، فاعل، سوم شخص مفرد است که به چشم دیگران نمی آید، همانی که تو را عاشقت کرده است! تو نائب فاعل و در اصل مفعولی ! فاعل را بیرون از فعل باید بگردی اش! تازه وقتی هم که بیابی اش، فعل، معلوم می شود، اما تو مجهول می شوی! چون با بودن او تو گم می شوی!من فقط می خواستم که باشد،

"هرچه هستی باش،

اما

باش!"

اینجای حرف که رسید پای اشک لغزید از دیده افتاد.

او هم بغضش گرفت و با هم زمزمه کردیم :

باز امشب من و این آه

دستم از دست تو کوتاه

دلم از یاد تو...

.

.

 

و دیگر گریه امان نمی دهد!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد