به نام آرام بخش دلها

حرفهایی برای نگفتن...حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند وسرمایه هرکس،حرفهایی است که برای نگفتن دارد...

به نام آرام بخش دلها

حرفهایی برای نگفتن...حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند وسرمایه هرکس،حرفهایی است که برای نگفتن دارد...

بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم...

فرصتی پیش آمده تا بتوانم کمی به کار مورد علاقه ام بپردازم. کاری که از بچگی دوستش دارم. یعنی پرسه زدن در خیابان ها و تماشای دریای زندگی آدمها و ماشین ها. از این کار خیلی لذت می برم. می روی و در دل رود انسانی قرار می گیری و به دریا می پیوندی و در این سفر از خود به جامعه چیزهایی را می بینی که در روزهای عادی زندگی دستت به آنها نمی رسد.

توی راه برگشت بود که اعلامیه ی فوت پسر نوجوانی را به دیوار یک مدرسه دیدم. حتی دلم نیامد تا به عکسش دقت کنم. باز هم جوان ناکامی به رحمت ایزدی پیوسته و همان کلمات تکراری همیشگی که در همدردی با خانواده اش به در و دیوار آویزان است. دوباره شکوفه ی میوه ی درخت خانواه ای بی آنکه به تابستان زندگی رسیده باشد، پرپر شد و به زمین ریخت. نمی دانم چطور می شود خاطراتش را فراموش کرد.

اما راستش را بخواهی از نظر من برای آدمی زاده این سن برای مرگ، بهترین موعد است. رخت از دنیایی می بندی که هنوز آغشته و دلبسته اش نشده ای! هنوز تن و روحت رنگی به خودش نگرفته و هنوز بوی تولد می دهی. هنوز در آن ریشه ندوانده ای و چمدان سفرت را سنگین از بیخودی ها نکرده ای. نوبتت می شود و تو سبک تری و می توانی بالاتر ها بروی. به سن و سال ما و بالاتر که برسی هر روز دل ماندنت بزرگتر می شود و بال رفتنت کوتاه ! تار می بندی به دنیا و به سست ترین ها هم برای ماندن متوسل می شوی. گرد روزانگی که به دامنت می نشیند، تمام همتت را جمع می کنی تا شاید راه و رسم سفر را براندازی و دنیا هم چه می خندد. می خندد که ذلیل ماندنت کرده است. در انتهای پیری به جایی می رسی که نه نای ماندن داری و نه پای رفتن...

******

پی نوشت:

حس خیلی مسخره ایه ترس از دست دادن کسی که نداریش!...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد