به نام آرام بخش دلها

حرفهایی برای نگفتن...حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند وسرمایه هرکس،حرفهایی است که برای نگفتن دارد...

به نام آرام بخش دلها

حرفهایی برای نگفتن...حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند وسرمایه هرکس،حرفهایی است که برای نگفتن دارد...

---

برای اصلاح موی سر رفته بودم به آرایشگاه مهران، مغازه اش رو به پارک است. وقتی رسیدم گرفته و ناراحت بود. رو نکردم که دلیلش را بپرسم. روصندلی که نشستم چشمم به داخل پارک افتاد. جمعیتی درآن موقع روز جمع شده بودند و در میانشان چند پلیس دیده می شد
گفتم: بازهم دعوا شده؟
مهران : نه بابا یه پیرمرده مرده.
- چرا؟
- مثل اینکه قلبش گرفته.
- تازه مرده، نه؟
- نه بابا ! بنده خدا الآن نزدیک دو ساعته مرده . برادرش، پسرش و دوستاش جمع شدند و پلیس نمی ذاره که جنازه اش رو بردارن.
مهران طوری صحبت کرد که احساس کردم، روی زمین ماندن جنازه آن پیرمرد تاثیر بدی رویش گذاشته بود. آخر مهران در تهران تنها و در یک خانه اجاره ای زندگی می کند. خانواده اش در اردبیل هستند. خانواده که ..... چه بگویم. پدرش چند سال پیش همه چیز زندگی را پول کرد و پی یک زندگی آرام رفتند اردبیل. ولی آنجا بیمار شد و تقریبا همه پول ها خرج بیماری شد. سرآخر هم پا از مرض به گور گذاشت. برادر کوچک مهران هم که عشق مهران به او خودش داستانها دارد، همین محرم امسال در سربازی به طور مجهول و نامعلومی کشته شد و مهران .............
نگاهی دوباره به پارک انداختم. چشمم به پیرمرد دیگری افتاد که کمی آن ورتر روی جدول سیمانی نشسته و سرش را در میان دستهایش گرفته بود.
غمش به دلم افتاد. گرفته تر شدم. دلم می خواست بدانم به چه چیزی فکر می کند. و انگیزه نوشتن این مطلب، تصویر همان مرد پیر نشسته در کنار جدول سیمانی است که هنوز در پرده ذهنم مانده است.
شاید با توجه به سنش مرگ را نزدیک تر حس کرده است
شاید به این فکر می کند که کجا و در چه حالتی این دوست همیشه همراه (مرگ) صدایش می کند.
شاید فکر اینکه این پیرمرد مرحوم مثل تمام روزهای بازنشستگی اش برای تازه کردن ریه ها و ذهن اش پا به پارک گذاشته و دیگر برنگشته، به خیالش آورده که او هم یک روز برای همیشه خانه را به سمت پارک ترک خواهد کرد و بازنخواهد گشت.


*******

و من هم فکر می کنم که چه کسی گفته که این پیرمرد غمزده از من به مرگ نزدیکتر است؟


« کلُّ نفسٍ ذائقه الموت » ( هر کسی طعم مرگ را می چشد)

نظرات 1 + ارسال نظر
مریم جمعه 10 مهر 1394 ساعت 09:15 http://40years.blogsky.com

طفلی مهران ، هیچوقت نمی شه از ظاهر کسی قضاوت کرد ، هر دلی یه قصه ای داره ، وقتی آدم تو فشار غصه های زندگی گیر کرده ، غصه ی مردم رو که می شنوه می فهمه که چه دردهای عظیمی تو بعضی زندگی ها هست ، خدا به هممون صبر و توکل بده .
واقعا همینطور کی می گه مرگ به من نزدیک تَر از دیگران نیست .
اگه هر روز به ایم مسئله فکر کنیم رندگی خیلی راحتتر کی شه و از طرفی مفیدتر .
من یک مرگ بزرگ نوشتم و زدم روی بورد محل کارم زیر نام خدا و زیر هوالرزاق ....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد