به نام آرام بخش دلها

حرفهایی برای نگفتن...حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند وسرمایه هرکس،حرفهایی است که برای نگفتن دارد...

به نام آرام بخش دلها

حرفهایی برای نگفتن...حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند وسرمایه هرکس،حرفهایی است که برای نگفتن دارد...

...

می خواهم که بگویم، اما هر بار که لغت ها را کنار هم می چینم با آن چیزی که در ذهنم ساخته بودم، نمی خواند. طراحی تخیلاتم پیچیده تر از آن است که مهندس عقل و معمار زبان بتوانند از پس اش بر بیایند. همین جاست که همیشه از انتقال آنچه که می خواهم، ناتوانم. کاش می شد که گاهی ذهن ها بی واسطه با هم درد دل می کردند. مخصوصا که اگر آدمی باشی که ذهنت بسیار تیز پا تر از عقلت باشد، دیگر کلاهت پس معرکه است. 

البته گاهی وقت ها چشم ها قسمتی از ضعف کلام را جبران می کنند، یعنی وقتی نگاهت در نگاهش بیفتد، دیگر زبان خاموش می شودو راه را برای دیده ها باز می کند و خود به کناری می رود. اما اگر نتوانی ببینی چه؟ اگر چشم هایت کور باشد و یا فاصله ها کورت کرده باشند؟  اگر دست چشمت کوتاه و خرمای وجودش بر نخیل بود چه؟ آنگاه است که کم کم پریشان می شوی. آنگاه است که کم کم قرار از دلت رخت می بندد. حیرانی را حس می کنی!

از آن گذشته تاب و توان نگاه هم حدی دارد. نهایتا اینکه کلماتی را با قلم اشک بر دفتر صورتت می نویسد. نهایتا اینکه برقی می زند و خاموش می شود. و باز هم  امایی دیگر و آن اینکه اگر ناگفته ایی فراتر از توان نگاه داشتی چه؟ نمی شود که با تیشه البرز را جابجا کرد! دست به دامن چه بشوی؟

آن هم راه دارد. راهش این است که که نزدیک ترش بروی. آنقدر نزدیک تر که دیگر فاصله ای نباشد. می رسی و دست هایت حلقه گلی می شوند و بر گردنش می اندازی . با تمام وجود در خودت می کشی اش. با تو یکی می شود. با او یکی می شوی. آن گاه دیگر نیازی به چشم و زبان نیست. او، خودش خیالت را از وجودت می مکد. همه حرف هایت را لمس می کند. حس می کنی که گفتی همه ی آنچه ناگفتنی بود را. خالی می شوی. سبک، مثل گیسوان پریشان بید در باد. رها می شوی. بالا و بالاتر می روی.  آنجاست که می فهمی نیازی به زمین و جاذبه اش نداری. می فهمی که آزادی از بند جاذبه چه لذتی دارد....

اما ! افسوس اگر دستت به او نرسد و وجودت لبریز از این دست حرف ها .... ساده بگویم؛ بیچاره می شوی. تاب و قرار معنی اش گم می شود. پریشان تر از همان بید و آواره تر از باد. سرت به یک سو می رود و دلت به سویی دیگر و چشمت به هر سو. مرکز ثقل و خط تعادلت پاک می شود ... 

باید باشی تا بفهمی…

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد