به نام آرام بخش دلها

حرفهایی برای نگفتن...حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند وسرمایه هرکس،حرفهایی است که برای نگفتن دارد...

به نام آرام بخش دلها

حرفهایی برای نگفتن...حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند وسرمایه هرکس،حرفهایی است که برای نگفتن دارد...

امید ناامیدی ها...

شنیده ام آن روز، در آن غوغای کربلا ، وقتی دستهایت جدا شدند تا جایشان را بالهای ملائک بگیرد، وقتی تیری آمد و چشمهای دلفریبت را از دنیا گرفت، و برای همیشه بلبلان را از آن نرگسان مست محروم کرد. وقتی  تیر به مشک آب خورد و آب بر زمین ریخت، همانجا بود که از بازگشتن به خیمه های حسین ناامید شدی. همانجا بود که حس کردی نمی خواهی خجالت زده ی کودکان حسین شوی. همانجا بود که ندائی در آسمان پیچید که «خداوند به ناامیدی آن لحظه ی عباس، هر کسی را که نام عباس را به زبان آورد ، ناامید برنمی گرداند»


خدایا به ناامیدی آن لحظه ی عباس...

...

همیشه پیاده روی کمی آرامم میکرد. مثل گذشته ها مدتی است پیاده روی می کنم و کوچه ها و خیابانها و آدمها را به تماشا می نشینم. اما دیگر این قدم زدن ها آن حس قدیمی دلپذیر را با خودش ندارد. احساس می کنم که دیگر نه این کوچه ها همان کوچه های همیشگی اند ، نه آدمها بوی آشنایی از خود می پراکنند. و نه دیگر من آن روح همیشگی را با خود دارم.

تا همین نه چندان های دور، من عاشق بودم. عاشق این خیابانها و کوچه هایی که بی هیچ قرینه و دلیلی آشنا به نظر می رسیدند. کوچه هایی که شاید حتی یکبار هم قدمی در آنها نگذاشته بودم اما در درونم صدای آشنایی! بود که همه ی این خیابانها آشنای من اند. عاشق بودم، عاشق آدمهای همین جا! عاشق آدمی در همین حوالی که من آرامشم را در کنار او میافتم و او آرامشش را در آغوشی دیگر میابد!. نمیدانم،نمیدانم! چرا با همه ی اینها، با همه ی بن بست ها و نشدن ها، همواره کورسویی هرچند کم فروغ، صدایی هرچند به زمزمه در دالان تاریک وجودم است که او به زودی می آید!! مدام احساس میکنم که او هم گاهی به من فکر میکند!. چه میدانم ،فکر است دیگر! عالم خودش را دارد، هرج و مرجی است، نمونه بارز آنارشیسم!! شاید دلش نمی آید مرا ناامید و ناآرام ببیند. شاید میخواهد مرا با این امیدهای واهی سرگرم کند. چه میدانم! چه میگویم؟ خصلتِ آدمیزادست، عمر گرانبها را قورت می دهد و به جایش کلمه های مفت بالا میاورد.

 اما هر چه هست هیچگاه این نیرو، این حس درونی، این چیزی که در وجودم هست، با همه ی کلنجارهایی که با او داشته ام نگذاشته که باور کنم باید تا ابد به خواب هایی که از او می بینم دل خوش کنم .نمی خواهد باور کنم که باید همواره به یاد و خیال او سر کرده و آرامش خیالی ام را در آغوش خیالی اش جستجو کنم و پریشان تر شوم...


نیستی تا تماشاگر این آشفته بازاری که میان من و دلم است، باشی...

حقیقتا خسته شده ام. دلم می خواهد زودتر پای سفرم به راه برسد و از غبار این بیابان برهم اما چه کنم که بسته پایم! هر چه در خود می گردم، هیچ تعلقی به هیچ کس و هیچ کجا نمی یابم. هیچ نقطه ی اتصالی که من را به این مرزها پیوند دهد نمی بینم. تهی شده ام و تهی یعنی هیچ. اعتراف می کنم که اگر شرایط فراهم بود ، ساعتی برای رفتن درنگ نمی کردم. می رفتم آنجایی که در میان غریبه ها غریب باشم. اعتراف می کنم رفتنم نه گریز مغزها و نه خروج ثروتهاست. رفتن من تنها غروب یک عشق است و مرگ یک عاشق!


السلام علیک یا معین الضعفا والفقرا...

میان این همه روزهای خدا، روزهایی که با نام توست را خیلی دوست دارم. نمی دانم شاید عشق و علاقه ی کسی مثل من به تو و نام تو توهین به تو باشد،  راستش را بخواهی با اینکه این روزها رابطه ام با خدا شکر آب شده است و می دانم که خدا حسابی از دستم دلگیر است، و حتی روی به زبان آوردن نامش را هم ندارم اما نام تو که وسط می آید انگار یکباره همه ی غم ها و ناامیدی ها از دل آدم محو می شود.

از من دلگیر نشو لطفا! خودم همه چیز را می دانم ! می دانم که آبروی هر چه عاشق است را برده ام. می دانم ادعای معرفت از آدمی مثل من در مقابل تو که دریای معرفت و فتوتی پررویی زیادی است. اما ببخش من را! آخر فقط یک روز از روزهای خدا روز ولادت توست! قطعا دلت نمی آید که این یک روز را غمبرک بزنم و غصه دار باشم. قول می دهم دوباره از فردا به یاد خطاهایی که کرده ام و نافرمانی هایی که داشته ام، بروم در لاک خودم و سیاه پوش بی مرامی هام شوم.

آخر زندانی ها هم در بعضی از روزهای عید مرخصی می گیرند . و من با نام تو از خدا امروز را مرخصی گرفته ام که از روز تو بی نصیب نمانده باشم. راستش را بخواهی بااینکه خدا خیلی از رفتارهای این روزهایم دل چرکین و دلخور بود و حتی جواب سلامم را نمی داد، اما وقتی نام تو را آوردم، گل از گلش شکفت. بی هیچ شک و تردیدی به فرشته هایش دستور داد : امروز، به احترام آنکه نام «رضا» را بر زبان آورد،  او را آزاد بگذارید. بگذارید هرچه می خواهد بگوید. امروز به احترام نام نامی رضا ، هیچ دعایی را بی جواب نگذارید. راستش را بگویم، فکر می کنم رگ خواب خدا (أعوذ بالله) دستم آمده است. مدتی است فهمیده ام که خدا نام تو که می آید دلش نمی آید حاجتم را بی جواب بگذارد. وقتی می گویم «خدایا به آبروی امام رضا...» حتی منتظر نمی شود که دعایم تمام شود. نمی دانم با خدا چه کار کرده ای که اینطور خاطرخواهت شده است.

 

هر کس در زندگی اش نامی هست که وقتی می شنود، حالی به حالی می شود. انگار که قند توی دلش آب شده باشد، ذوق زده می شود. من هم با همه ی سرافکندگی ام وقتی نام تومی آید دلم یکطوری می شود. امروز را به نام تو آرامم . زیر لب نامت را تکرار می کنم و حس می کنم که تمام دنیا به احترامت ایستاده اند.


«خدایا به آبروی امام رضا.... » آمین

یک سال دیگر...

موضوع مهمی نیست که بخواهم خیلی هم برایش حاشیه پردازی کنم. این روز هم بالاخره جزئی از تقویم زندگی من است . شاید تنها تفاوتش این باشد که برای چند ساعت می شوی کانون توجه چند نفر. (این "چند" می تواند از صفر شروع شود) و برای من هم اتفاقی که می افتد اینست که محاسب روزگار یک مهره دیگر برایم در چرتکه اش پایین می اندازد. 25 ات می شود 26.


 اگر کمی عاقل تر باشی امروز کمی توقف می کنی، برمیگردی و دستها را سایه بان چشمهایت می کنی و کمی هم آن دورترهایی را که با سرعت و زیاد با غفلت گذرانده ای دوباره وارسی می کنی. و برای آدمهای مثل من هم عموما جز آه و حسرت چیزی دستمان را نمی گیرد.

حرف نگفته ی آخر اینکه : چند اتفاق امسال به شدت روحیه ام را به هم ریخت (هنوز هم). و بدترش این که با هیچکس نتوانستم درمیان بگذارم (هنوز هم). دو شکستی که داشتم حقیقتا بیچاره ام کرد: یکی از روزگار و یکی از شیطان (هر دو اش از خودم). من مانده ام و خاکستر همان خرمنی که می خواستم چیزی از آن نگویم ( نمی گویم). من مانده ام و درد دلهایی که مخاطب ندارد...

***************


قرارمون همین بود -(( دانلود )) ،


تا حالا این جمله ی روشنفکرانه ، مدرن، با کلاس، پرمغز، متفکرانه، اندیشمندانه، دوستانه، خیرخواهانه ، ...... احمقانه، بیشعورانه، بی ادبانه، نامحترمانه، ناشیانه، سخیفانه رو شنیدی:

« تازگی ها اینکه کسی بهم بگه از دستت ناراحتم، برام اهمیتی نداره و اذیتم نمی کنه»

اعتراف می کنم خودم یکی دوبار « احمق بی شعور بی ادب ...  سخیف شدم.


************************

امیرعلی عزیز تولدت مبارک، به دنیا خوش اومدی...

گاهی وقتها پیش میاد که مشکلاتی که قدیمی ها تو زندگی شون داشتن ما رو به خنده یا تعجب یا حتی تاسف میندازه. اینکه مثلا یه مریضی ساده چقدر راحت اونها را ازپا در میاورده و یا برای یه مسافرت چقدر باید وقت می گذاشتن و سختی می کشیدن. و گاهی وقتها فکر زندگی در اون شرایط برامون غیر قابل تحمله.

اما فکر می کنم الآن هم یه چیزهایی هست که اگه قدیمی ترها بودند و می دیدند، حتما تعجب یا تاسف یا خنده تو صورتشون قابل دیدن بود. ما مردم دنیای ماشینی و مدرن مشکلاتی برای خودمون درست کردیم که برای اونها معنی نداشته و حل شده به نظر میاد. مثلا :

من و تقریبا خیلی از اطرافیانم گمشده ی مشترک بزرگی داریم که برای پیداکردنش خیلی کارها کرده و می کنیم، خیلی از جاها رو گشتیم و می گردیم. و اون گمشده ی آشنا چیزی نیست جز «حس داشتن آرامش».

من و خیلی ادمهای هم عصرم روز رو شب می کنیم و شب رو کنار می زنیم به امید اینکه بتونیم آروم بشیم. اضطراب ، تشویش و نگرانی همیشه زندگی مون رو احاطه کرده و خیلی زود خوشی هامون رو از بین می بره.

دانشگاه می رم، رتبه ی خوب میارم ، دوست می شم ، عاشق می شم، پول درمیارم، وبلاگ می نویسم، کتاب می خونم ، موسیقی گوش می دم و... همه و همه به امید اینکه شاید اون حس آروم بودن رو بتونم پیدا کنم. اما همه اونها آرامش موقتی و کاذب داشتند. یه چند لحظه ای بهت آروم و قراری می دن و بعد دوباره خمار. خمار ای که بدتر از قبله.

شب قدر ، دم دمای سحر و قبل از اینکه قرآن سر گرفتن شروع  بشه، ( اون لحظه ای که همه گریه هات رو کردی و حس سبکی و پاکی داری) برای چند لحظه، تقریبا حدود سی ثانیه. تو اون لحظه ها تو باید اصلی ترین و گل سرسبد خواسته هات رو از خدا بخوای. همه شروع می کنن زیر لب خداخداکردن و باهاش نجوا می کنن. بعضی ها یکدفعه از اوج نیازشون بخدا داد می زنن و ناله می کنن و خدا رو صدا می کنن.

هر سال قبل از شب قدر برای اون لحظه کلی نقشه می کشیدم. می گشتم و مهمترین خواسته ام رو پیدا می کردم. ولی وقتی لحظه اصلی می رسید، هزار تا خواسته و آرزو و نیاز گیجم می کرد. آخرشم نمی تونستم تو اون لحظه چیزی به خدا بگم و چیز واضحی ازش بخوام.

اما امسال  دلم گرفته بود و حوصله هیچ آرزویی رو نداشتم. خیلی چیزها که سالهای قبل خواسته بودم برآورده شده بود و بعدها فهمیده بودم که این آرزوها کمکی به حالم نمی کنن. اصلا حس گفتن آرزویی رو برای خودم،نداشتم.فقط بقیه رو دعا می کردم.

ناگهان تو اون لحظه یه چیزی به ذهنم رسید. یه خواسته و یه آرزو که با تموم وجود از خدا خواستمش. دیگه مصمم شدم و خواستم. و اون اینکه :

خدای من! زندگی پر از تشویش و اضطراب، زندگی فرسایشی ، زندگی روزمره و تکراری و پر از دل نگرانی، زندگی لبریز از بی معرفتی ها و بی وفایی ها و... خسته م کرده . و من،  فقط و فقط ازت «آرامش» می خوام . می خوام کمی اطمینان خاطر و قوت قلب بهم بدی. دلم می خواد آروم باشم و حتی اگه لازمه ، دلم می خواد با مرگ آروم بگیرم.

**********

...


وابستگی به کسی که متعلق به تو نیست

ینی مرگ تدریجی ...


ما هیچ، ما نگاه...

باورم نمی شود این منم که اینگونه سرگردان و پریشان میان روزها و اتفاقات معلق ام. باورم نمی شود این منم که این طور بازیچه ی دست روزگارم. باورم نمی شود این منم که هر چه داشتم و دیگران نمی دانستند و هر چه نداشتم و دیگران می پنداشتند را ذره ذره قمار کردم.

سردرگمی و حیرت زدگی در ثانیه ثانیه ی عمر و لایه لایه ی رفتارم پیداست. آشکارتر از خورشید ظهر تابستان که اگر نگاهش هم نکنی خود را با قدرت به تو می نمایاند.

باورم نمی شود این منم این همه تنها و رها !!! گاه به سیال ترین ها هم تکیه می دهم و می ایستم و گاه در حصار استوارترین ها، زمین می خورم و نای برخاستن ندارم. گاه در آغوش شیطان ذکر خدا را از لب نمی اندازم و گاه در میانه ی نماز و دعا شیطانی ترینم. از هر چه می گریزم، نزدیکترش می شوم و به هر آنچه متمایل می شوم ، دورترینش می یابم. گاه خدایی را که از رگ گردن نزدیکتر بود را هم گم می کنم. خدا را در درون خودم گم می کنم!

می خواهم حرف بزنم اما دستی ناشناس کلمات را پیش از زایش ، سقط می کند. دقت که می کنم معلوم می شود حنایم دیگر رنگی ندارد تا پشتش پنهان شوم. تک تک ذرات وجودم روز و شب و شب و روز دائم می پرسند : « با بهای دل خود چه چیزی بدست آوردی؟؟ » و من در می مانم از هر جوابی!

گاه حس می کنم که من مرده ام. مدت ها پیش! اما همچون ستاره های دوردستی که خیال می کنیم زنده اند و تنها نوری از آنها در بستر زمان باقی مانده است، من نیز مرده ام. مثل روح  سرگردانی که حتی از تکان دادن ناچیزترین ها هم ناتوان است، خود را تسلیم می بینم.

شده ام «ما هیچ ، ما نگاه» تمام وجودم نگاه شده است. نگاه به کوره راههایی که به ناکجاها پیوند می خورند. تا شاید کسی از راه برسد ، دستی که به یاری ام آمده باشد. شاخه ای که بخواهد مرا به سوی خود بکشاند. از این قعر بیرون بیاورد.

دستی که این دانه ی زیر آوارها مانده را راهی برای نفس کشیدن نشان دهد. زنگاری را که بر نگاهم نشانده ام بزداید تا شاید دوباره آن اشتیاق و درد فراق را بروز دهد.

دلم تنگ است. برای آن نگاهی  که تا انتهای جاده را می دید. دلم تنگ است برای آن دلی که زودتر از این ها تنگ می شد. دلی که این همه بزرگ نبود تا دنیا را در خود فرو برد. دلم برای آن دل ساده ی بی پیرایه ام تنگ است. نمی دانم در کجای مسیر جا گذاشتمش. کاش پیش از مرگ دوباره بیابمش...

************

شد کوچه به کوچه جستجو عاشق او

شد با شب و گریه روبرو  عاشق او

پایان حکایتم شنیدن دارد

من عاشق او بودم و او عاشق او...

یا فریادرس درماندگان...

هنوز دستم می لرزد، هنوز که هنوز است فکرم می لرزد و دلم هم . از شوک بیرون نیامده ام. فکر نوشتن در حد ثانیه در ذهنم شکل می گرفت و بعد دوباره دود می شد به آسمان می رفت. این روزها فقط از ذهنم دود بلند می شود. میل نوشتن که کمی تقویت شد نمی دانستم بنویسم " مصیبت" یا " مشکل" یا " الخیر فیما وقع" .

نمی دانم آن نقشه های شومی که کشیده بودم را از سر ترس اجرا نکردم یا از ایمان. خدا دستم را گرفت یا بی عرضگی دستم را بسته بود.چقدر جامعه ی ما از نظر خدمات اجتماعی ضعیف است. چقدر جامعه ی ما از نظر خدمات اجتماعی عقب مانده است. چقدر بعضی قوانین اجتماعی ما پیش پا افتاده اند. گاهی بی آنکه ایمان بالایی داشته باشی تنها راهی که برایت باقی می ماند، توکل به خدا و انتظار گشایش از اوست. نه از سر ایمان بلکه از سر انفعال. به هر دری که زده ای هیچ چیز دستت را نمی گیرد.

خاک بر سرمان که کلاف باورهای پوچ و ظاهرا مذهبی، گلوی زندگی مان را گرفته است. خودمان ساخته ایم و خودمان هم پشتش مانده ایم. به خدایی که نمی دانم این روزها و بابت این حوادث از من متنفر است یا راضی، قسم! همه ی عقلم فریاد می زند که این قوانین مسخره ی دینی ربطی به دین ندارد.

برای همه ی زنها و دختران جامعه مان آرزو می کنم که گرفتار نشوند که اگر گرفتار شوند، مجبورند توکل کنند. مجبورند بسوزند تا قربانی ای باشند برای بتهای خیالی مان !

تنها جنگیدن چقدر سخت است وقتی ندانی حتی خدا هم کنار توست یا علیه تو. وقتی ندانی در جبهه ی خدایی یا سرباز شیطان. جنگیدم و الآن سخت مجروحم. جنگ تمام نشده و من زخمی و ناتوان شده ام. فهمیدم که چقدر تنهایم. فهمیدم بیشتر کنار سایه ها هستم تا آدمها. فهمیدم دلم خیلی کوچک است و تاب این، همه را ندارد...


و حالا با توأم ای خدایی که بی هیچ شکی هستی و بی هیچ تردیدی منتهای کرم و بخششی. عاقبتم را خیر کن. تو میدانی که من اگر با تو نیستم از سر گمراهی است نه لجالت. بگو با من که با توام یا علیه تو. صدایی، رعدی، صاعقه ای، سفیری و ... من پیامبر نیستم تا وحی کنی اما سخت محتاج یک نفس گرم توام...

یه وقتا چشماتو باید ببندی...

شاید تعریفی که از عشق دارم با دیگران فرق کنه. باز هم تاکید دارم که شاید، نه حتما.

البته تعریف من ( نه این که من برای خودم تعریفی داشته باشم، نه، بلکه اینطوری فهمیدم) گرچه شاید با کلمه هایی که میخوام تایپ  کنم قابل درک نباشه...

از جایی شروع میکنم که عشق شروع شده باشه. یعنی عاشق شده باشی و به چگونگی و زمان آغازش کاری ندارم.

وقتی موجودی به هر دلیل معشوق شد، در این حالت تو دیگه باید نباشی. باید همه ش اون باشه. (کاش منظورم رو کامل بفهمی) کم کم باید همه ی وجودت ، معشوق باشه. اون موقع:

تو چی از زندگی میخوای ؟ : همونی که اون بخواد.

چی دوست داری؟ : هر چی اون دوست داشته باشه.

حتما می پرسی در عوضش چی ؟ اون باید چی کار کنه؟ این به چه درد عاشق میخوره؟

همین دیگه ! اگه عاشق درست و درمونی باشی دیگه دنبال عوض و نتیجه و این حرفها نیستی. همین که عشق اون باهاته عوض همه چی رو پر میکنه تازه سرتر هم هست و بازم بدهکاری. دیگه نتیجه و آخر کار معنی نداره...!

مگه از لذتی که از دوست داشتن و عشق نصیبت شده، چیز بالاتری وجود داره که بخوای به عنوان نتیجه و مزد طلب کنی. از هر کسی که حتی برای یک لحظه هم عاشق شده باشه بپرسی، آه میکشه که (( اون یک لحظه بهترین و زیباترین لحظات زندگیش بوده))

خوب مگه تو اون موقع میتونی ازش بپرسی : (( بابت اون یک لحظه چی گیرت اومد؟))

خیلی از ازدواج ها که من میبینم یک قرارداد بیشتر نیست. خیلی هاش. یک قراردادی که کالای مبادله شده میتونه (( یک مقدار دوست داشتن باشه)) به شرطی که تو هم همون قدر من رو دوست داشته باشی که من تو رو-

اگه حس کنن ( حس کنن، درست و غلطش حالا مهم نیست ) که طرف مقابل کمی کمتر محبت داره، خیال میکنه ضرر کرده ( کاملا یک معامله ) البته حق هم داره چون از اول هم قرار بر این بود که مساوی همدیگرو دوست داشته باشن...

این روزها و مثل خیلی روزهای دیگه که فرصت فکر کردن به من دست میده حس میکنم بیهوده و بی معنی دارم زندگی میکنم. حوصله م سر میره ، دلم میگیره و تا سر حد مردن نا امید میشم. و دونستن این که قرار نیست بهش برسی تموم آروم و قرارت رو ازت میگیره...

*********************

پریشونم ولی...عیبی نداره

همین خوبه که تو داری میخندی

یه چیزایی رو باید دوور انداخت

یه وقتا چشماتو باید ببندی...

...

می خواهم که بگویم، اما هر بار که لغت ها را کنار هم می چینم با آن چیزی که در ذهنم ساخته بودم، نمی خواند. طراحی تخیلاتم پیچیده تر از آن است که مهندس عقل و معمار زبان بتوانند از پس اش بر بیایند. همین جاست که همیشه از انتقال آنچه که می خواهم، ناتوانم. کاش می شد که گاهی ذهن ها بی واسطه با هم درد دل می کردند. مخصوصا که اگر آدمی باشی که ذهنت بسیار تیز پا تر از عقلت باشد، دیگر کلاهت پس معرکه است. 

البته گاهی وقت ها چشم ها قسمتی از ضعف کلام را جبران می کنند، یعنی وقتی نگاهت در نگاهش بیفتد، دیگر زبان خاموش می شودو راه را برای دیده ها باز می کند و خود به کناری می رود. اما اگر نتوانی ببینی چه؟ اگر چشم هایت کور باشد و یا فاصله ها کورت کرده باشند؟  اگر دست چشمت کوتاه و خرمای وجودش بر نخیل بود چه؟ آنگاه است که کم کم پریشان می شوی. آنگاه است که کم کم قرار از دلت رخت می بندد. حیرانی را حس می کنی!

از آن گذشته تاب و توان نگاه هم حدی دارد. نهایتا اینکه کلماتی را با قلم اشک بر دفتر صورتت می نویسد. نهایتا اینکه برقی می زند و خاموش می شود. و باز هم  امایی دیگر و آن اینکه اگر ناگفته ایی فراتر از توان نگاه داشتی چه؟ نمی شود که با تیشه البرز را جابجا کرد! دست به دامن چه بشوی؟

آن هم راه دارد. راهش این است که که نزدیک ترش بروی. آنقدر نزدیک تر که دیگر فاصله ای نباشد. می رسی و دست هایت حلقه گلی می شوند و بر گردنش می اندازی . با تمام وجود در خودت می کشی اش. با تو یکی می شود. با او یکی می شوی. آن گاه دیگر نیازی به چشم و زبان نیست. او، خودش خیالت را از وجودت می مکد. همه حرف هایت را لمس می کند. حس می کنی که گفتی همه ی آنچه ناگفتنی بود را. خالی می شوی. سبک، مثل گیسوان پریشان بید در باد. رها می شوی. بالا و بالاتر می روی.  آنجاست که می فهمی نیازی به زمین و جاذبه اش نداری. می فهمی که آزادی از بند جاذبه چه لذتی دارد....

اما ! افسوس اگر دستت به او نرسد و وجودت لبریز از این دست حرف ها .... ساده بگویم؛ بیچاره می شوی. تاب و قرار معنی اش گم می شود. پریشان تر از همان بید و آواره تر از باد. سرت به یک سو می رود و دلت به سویی دیگر و چشمت به هر سو. مرکز ثقل و خط تعادلت پاک می شود ... 

باید باشی تا بفهمی…

...

 چند تا پراید پشت هم زدن روی ترمز و بوق بوق کنان حرفهایی زدن که چون از دور تماشا میکردم چیزی نمیشنیدم. پژو هم اومد ، سمند ، یه دونه هم زانتیا ... ترافیکی شده بود برای خودش. احتمالا حراجی بوده، آخه برند بازها نگه نمیداشتن و زودی رد می شدن."کمری" و " هیوندا" و ... اصلا نگاه هم نکردند.

تا اینجاش دردی نداشت. اما وقتی دیدم دو سه تا تاکسی سبز و زرد هم هوس کردن شانس خودشون رو امتحان کنن خیلی دردم گرفت. آخه سن راننده تاکسی ها بالا می زد. می خورد بهشون که نون آور خونواده باشن. احتمالا چند تا دختر و پسر هم سن و سال من داشتن.

دردم گرفت که الان خانوماشون دارن خیال می کنن که "شوهر زحمتکشمون داره زیر گرما عرق می ریزه و مسافر جور و ناجور اینطرف و اونطرف میبره." اما نمیدونن که ...

ارزش اعتماد دیگران به آدم چقدره؟!! کدومش بیشتر می ارزه: یه عمر اعتماد زن و بچه  یا نیم ساعت مهمونی با یه مسافری که ماشین به ماشین آدمیت آدمها رو "باطل شد" میزنه؟...


...که خوابم برد و کوچش رو ندیدم...

آهای خدا ! تعطیلات نوروز هم تموم شد، لطفا برگرد سر کارت و به اوضاع بنده هات رسیدگی کن!...

کاش آفرینش دو تا خدا داشت تا حداقل برای رقابت با هم دیگه هم که شده یه کم بیشتر و بهتر و سریعتر دعاهای بنده های غریب و تنهاش رو می شنیدن!...

وقتی دلم پر از غصه باشه اما برای اینکه ناراحت نشی مجبور باشم الکی بهت لبخند بزنم یعنی هنوز اونقدرها هم از من نیستی!!...

واسه کسی که حبس ابد خورده، ملاقاتی یعنی خبر بد، چون بیشتر زنده نگه ش می داره و حبس ش طولانی تر می شه...


*******************

لحظه ی تشییع من از دور بویت می رسید

تا دو ساعت بعد دفنم همچنان جان داشتم... 

...

چرا آن زمانی که سرت داد می کشم

چرا آن زمانی که حرمتت را می شکنم

عقده های زمان را سر تو خالی می کنم

شکست های خودخواسته ام را از چشم تو می بینم

گستاخی های زیاد می کنم

تا آنجا که حق خودم می بینم که پشت به تو بایستم

چرا زمانی که ...

چرا؟

چرا نجیبانه ساکت می ایستی و فقط گوش می کنی؟

چرا یادم نمی آری که چه بودم و از کجا آمدم؟

چرا فقط چند نمونه از بی شمار لطف هایی که در حقم کردی را به یادم نمی آری تا ازخجالت آب شوم؟

و اتفاقا در همان لحظه ها همه ی خوبی هایت را از ذهنم پاک می کنی تا شرمنده نشوم؟

چرا در لحظه هایی که طلبکارانه پرده های احترام را یکی بعد از دیگری پاره پاره می کنم

آرام می ایستی و نگاه می کنی؟

چرا بر سرم فریاد نمی کشی: « ان چیزی که از دست دادنش اینهمه تو را بی حیا کرده فقط یکی از بی نهایت چیزهایی است که خودم به تو عطا کردم»؟

چرا به من نمی فهمانی که چه بودم؟

چه کسی پرورشم داد؟

چرا به سرم نمی کوبی که از خودم هیچ نداشتم؟

....

چرا با همه ی این حرف ها

باز هم به من نزدیکتر می شوی؟

دلم را سبک تر می کنی؟

دست بر سرم می کشی و احساس آرامش می کنم؟

چرا با این حال وقتی که از همه ناامید می شوم و احساس تنهایی می کنم، باز هم سراغم را می گیری؟

آخر مگر تو آدم نیستی؟

آخر مگر تو دل نداری؟

دلت از این حرف ها نمی گیرد؟

تو که کسی را برای درددل کردن نداری!

تو که نامردمی های ما را نمی توانی سر کسی خالی کنی!

تو که هیچ نیازی به من نداری!

..............

خدای من!

خودت خوب می دانی من که این حرف ها را می زنم...

یه روزی...

دوباره یه روز این سرما هم از بدن من می ره. دوباره من یه روز برمیگردم به همونی که قبل ها بودم. یک روزه دوباره این عینک رو برمی دارم و با همون چشم های صاف و روشن به دنیا نگاه می کنم.  یک روز گره دستهام رو از دور زانوهام باز می کنم. بلند می شم.تمام درها و پنجره ها رو باز می کنم و پرده ها رو کنار می زنم. می ذارم که هوای تازه بیاد. بعد از مدت ها پا به حیاط می ذارم. آستین بالا می زنم. تمام برگها را از وسط حیاط جمع می کنم. آبپاش زنگ زده ای که اون کنارها دست به کمر مونده رو با یه یا علی سرپاش می گیرم. نم نم جون به تن حیاط میاد. باد هم دست بکار می شه و با سازش شاخه های درخت رو پاکوب می کنه.  اونها با هم می زنن و می رقصن و کم کـَمَک من حس جاری شدن بهم دست می ده. گل می کارم وسط باغچه و سر وضع درختار رو که ژولیده پولیده از دیدنم آروم و قرار ندارن، شونه میزنم. چندتایی شاخه گل جدا می شه و میاد تو گلدون ها و گلدون ها کنار تاغچه... این کهنه سیاه هایی رو که مثل چرک به تنم چسبیده رو کنار می ذارم و یه تی شرت یقه گرد با یک شلوار گرم کن سبز......؟ نه... مشکی؟؟ نه ... دیگه اصلا مشکی نه... اون سفیده با یه جوراب سفید تر . تا آبنمای حوض وسط حیاط که از خوشحالی آب به بالا بپاشه صدای ضبط رو هم در میارم. می شینم رو یک صندلی چوبی و یه دست زیر چونه ، لبها کمون خنده ، چشم ها به در و دل رو می گیرم کف دست دیگه ...

حالا نوبت درونمه. همه خاطره های باد کرده رو ، همه تصویر های کج و کوله رو ، همه ی اسم ها و مهمونهای ناخونده ی رو زوری بیرون می کنم. یه رنگ سفید برمی دارم و می خوام که همه ی نقش های کهنه و قدیمی عشق رو محو کنم . تا جا باز شه برای یه نقاشی تازه . یه چیزی که شاید از راه برسه. اما این بار یه تصویر ساده می خوام بکشم. قلمویی که تو رنگ سفید زدم رو برمی دارم و بجون خونه ی درونم می افتم. اما ...  یه تصویر کوچیک پر رنگ رو دلم نمیاد که پاک کنم.ینی نمیتونم و دست دلم به پاک کردنش نمیره... توی شب سرد بارونی ،میون حمله های سوزنده باد. من یه کاپشن رو دوشم و چشم هام دو دو می زنه تا یه وقت آشنایی من رو با این حال نبینه. راه می رم و حرف می زنم. فقط منم که حرف می زنم و میبارم و تو نیستی که بباری.اما ته دلم می خواستم که بودی و بباری...! بباری روی سر و صورتم تا خیس بشم...