به نام آرام بخش دلها

حرفهایی برای نگفتن...حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند وسرمایه هرکس،حرفهایی است که برای نگفتن دارد...

به نام آرام بخش دلها

حرفهایی برای نگفتن...حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند وسرمایه هرکس،حرفهایی است که برای نگفتن دارد...

در غربت مرگ بیم تنهایی نیست...

چه  تب و تابی دارند آدمها! چه نوشته هایی که این روزها از دست و ها قلم ها جاری می شوند! شور و شوق همه جا را گرفته است بهار می آید ، نوروز در راه است و ...

من هم چند روز پیش خواستم خودم را گول بزنم و سعی کنم که من هم از آمدن بهار خوشحال به نظر برسم. افتادم به خرید کردن و دستی به سر و گوش خانه کشیدن...

اما نشد. دل مردگی من در این روزها که هر روز مرده تر می شود، با این بازی های بی معنی جان نمی گیرد. آفتاب بهار، توان گرم کردن مرا ندارد. دل خوشی های کودکانه ی آدمها نگاه دلم را جلب نمی کند. 

اما باز مجبورم برای تسری ندادن این غم، که واگیر هم دارد، بخندم و شادی را بازی کنم. 13 روزی باید نمایش سختی را اجرا کنم تا مثل همیشه مبادا خنده ی کسی از غم من بیفتد. (چه خیالی؟! مگر در این دور و زمانه کسی هست که برای احترام غم کسی، خنده اش را پنهان کند؟!) 

چند سالی هست که لحظه ی به اصطلاح تحویل سال را ( که هیچ وقت هم نفهمیدم چه تفاوتی با دیگرساعات و لحظات سال دارد) سعی می کنم کنار حرم حضرت عبدالعظیم باشم، می روم تا شاید تحولی در دلم ایجاد شود. اما انگار خدا هم این روزها آنقدر مشغول نقش بندی و تزیین طبیعتش است که وقتی برای آرام کردن دل من ندارد...

نشان مادر...

صبح بود و من مثل همیشه ی خدا باید به دانشگاه می رفتم. در این صبح های هر روز خدا، عادت دارم که زود بیدار می شوم و بعد از قضای حاجت و نماز، لباسم را اتو می زنم تا وقتی سر کلاس می روم کمی برای بچه ها قابل تحمل تر باشم. اما این بار شنبه بود و من بر خلاف روال گذشته لباسم را شب گذشته اتو  زده بودم و  برای همین صبح بعد از نماز دوباره چرتکی زدم تا ته خواب را هم درآورده و  آن روز را به خودم حالی داده باشم.

چشم ها را که باز کردم دیدم ساعت از آن که نباید بیشتر رفته!. مثل جن دیده ها از جا پریدم و با عجله دنبال وسایل و لباس هام رفتم . همه ی کارهای باقی مانده یک طرف و مصیبت مرتب کردن موهای آشفته ام یک طرف. مگر به این راحتی ها تن به شانه می دهند. جمع پریشانی است که هر تاری ساز خودش را می زند. با شانه جماعت هم سر سازگاری ندارد.

سر آسیمه به هر طرفی می دویدم و یک گوشه ی کار را جمع می کردم، اما هر طرفش را که می گرفتی یک جای دیگرش بیرون می زد. بالاخره بعد از جمع و جور کردن وسایل رفتم تا لباس هایم را بپوشم. ناگهان فکری به سرم زد که قلبم مثل سیب از درخت رها شده افتاد، کجا افتاد بماند!! یادم آمد که من دیشب وقتی پیراهنم را اتو می کردم ، دیدم که یک دکمه اش افتاده و چون می خواستم بیرون بروم از مادرم خواستم تا دکمه اش را بدوزد. نگرانی ام از این بابت بود که دیشب برق خانه مان رفته بود و نمی دانستم مادرم زیر نور بی جان و پر منت و کرم شب تابی روشنایی توانسته که دکمه ای پیدا کند یا نه؟! اصلا توانسته نخ به آنجای سوزن فرو کند که او هم مجبور شود دکمه به پیراهنم بچسباند یا نه! این سوزن ها از آن دسته موجوداتی هستند که با زبان خوش و سر خود تن به کار نمی دهند و باید حتما ... بگذریم.

با نگرانی سراغ لباس هایم رفتم. خدا کند که مادرم یادش نرفته باشد. دستم را به طرف پیراهن بردم و آن را از رخت آویز (اسمش همین است دیگر ؟؟!) برداشتم. چشم هایم را بستم و دستم را در جایی که دکمه ها باید باشند کشیدم. دکمه دوم از بالا مهمترین موضوع زندگی ام در آن لحظه بود. بودن یا نبودن مساله این بود! دست هایم را آهسته آهسته پایین آوردم ! دکمه اول و ... پایین تر ... پایین تر که می آمدم ، دلهره ام بیشتر می شد. انگار که فشارم دارد پایین می آید.

پایین تر و پایین تر آمدم تا اینکه که بالاخره دستم به آنجا که باید می رسید، رسید و آنچه باید در دستم قرار می گرفت، آنجا بود. آآآآآ ه ه ه ه  ... اتاق را پر از دی اکسید کربن محبوس شده در سینه ام، کردم. چه دودی !!! خیالم راحت شد. تا به حال روزگار دایره واری به این دلنشینی به دستم نداده بود ، البته از بزرگان و قدما شنیده ام که بهتر از اینها را بعدها به دستم خواهند داد اما الآن و در این شرایط و این موقع صبح خواستنی تر از این چه می خواستم؟ (ریاضت کش به بادامی بسازه)

لباس و شلوارم را پوشیدم ( توقع ندارید که این جایش را جزء به جزء توضیح بدهم؟؟ هان ؟؟) با خوشی و در حالی که زیر لب قربان صدقه ی مادرم می رفتم، دکمه های پیراهن را می بستم که ...

ای بابا !! این دیگر چیست ؟ چرا اینطوری است؟ برای اینکه مطمئن شوم دکمه را در دستهایم گرفتم و جلوی چشم هایم بردم! ... نه اشتباه نمی کردم. کمی خیره ماندم و همانجا نشستم. بی اختیار اشک هایم جاری شد. پیراهن را از تنم در اوردم و در آغوش گرفتم و بوسیدمش! لب هایم را روی دکمه گذاشتم و بارها و بارها بوسیدمش. خدای من ...

ماجرا این بود که دیدم دکمه ای که مادرم دوخته است، رنگش با رنگ بقیه دکمه ها فرق دارد. حتی نخی که در آن به کار رفته بود با بقیه دکمه ها نمی خواند. و طوری بود که با کمی دقت می شد این تفاوت را فهمید. یعنی بچه ها سر کلاس حتما متوجه آن می شدند و بی شک از آن نمی گذرند و حسابی سر به سرم می گذارند.

مادر عزیز و بی مثل و مانندم... مادرم که همه ی هستی و جان من است،  چشم هایش نور و سوی گذشته را ندارد. و گاهی رنگ های تیره و روشن شبیه هم را نمی تواند از هم تشخیص دهد و تاریکی هم مزید بر علت. همین باعث شده بود که این اتفاق بیفتد. یعنی ناخواسته رنگ ها را جابجا دوخته بود.در آن لحظه که اشک می ریختم به یاد این موضوع افتاده بودم که بنده خدا مادرم دیشب در آن نور کم و تاریکی خانه چقدر به چشم های نازنینش فشار آورده تا بتواند رنگ دکمه و نخ را تشخیص دهد و چقدر سعی کرده تا سوزن را نخ کند تا مبادا فرزند دل بند و بی معرفتش فردا لنگ پیراهن بماند. 

هنوز که یک ماه از این موضوع می گذرد دکمه پیراهن را عوض نکرده ام و آن را برای همیشه تا زنده ام به عنوان سند عشق و محبت مادری بی نظیر نگاه خواهم داشت. بی خیال هر آدم نادانی که بخواهد بابت پوشیدن این پیراهن مسخره ام کند.

*********

پی نوشت : فکر می کنم چقدر بی معرفتند آنهایی که وقتی غذای مادر یا همسرشان کمی شور یا بی نمک یا ... می شود، طعم چاشنی عشقی را که در آن نهفته است را هم فراموش می کنند و غر می زنند. به نظرم لیاقت آنها همان غذای بی روح و پر از ادویه های فریبنده ی رستورانهاست. بی آنکه عشقی در میان باشد...

...

از کدام طرف بروم تا کمی از این خیالاتم دور شوم. شاید اگر بر خلاف جهت باد بروم بهتر است. تو هم همیشه بر خلاف جهت باد می آمدی!!...

چه خنده دار ! خیالاتم همیشه با من است. اصلا من همین خیالاتم. برای اینکه از آن ها فاصله بگیرم ، باید خودم را جا بگذارم. طوری که خودم نفهمم. آخرین باری که خودم را جا گذاشتم، وقتی بود که تو را پیدا کردم. همانجا بود که خودم را جا گذاشتم. پس این کسی که الان دارد <<خیال>> می کند کیست؟

ها....! من خواب نمیبینم، تو در بیداری به خواب من آمدی؟ من که بیدارم، پس شاید من به خواب تو آمده ام.

نه نه ! گرفتم! خیال توست که آمده است. باز هم خیالت را کوچه گرد کردی که چی؟

از این سمت می روم. تا به حال از این سمت نرفته ام. برای اینکه به تو برسم، باید سمتی نداشته باشم. برای اینکه تو را پیدا کنم، باید خودم را بو بکشم، اما همه جا بوی تو می آید...

بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم...

فرصتی پیش آمده تا بتوانم کمی به کار مورد علاقه ام بپردازم. کاری که از بچگی دوستش دارم. یعنی پرسه زدن در خیابان ها و تماشای دریای زندگی آدمها و ماشین ها. از این کار خیلی لذت می برم. می روی و در دل رود انسانی قرار می گیری و به دریا می پیوندی و در این سفر از خود به جامعه چیزهایی را می بینی که در روزهای عادی زندگی دستت به آنها نمی رسد.

توی راه برگشت بود که اعلامیه ی فوت پسر نوجوانی را به دیوار یک مدرسه دیدم. حتی دلم نیامد تا به عکسش دقت کنم. باز هم جوان ناکامی به رحمت ایزدی پیوسته و همان کلمات تکراری همیشگی که در همدردی با خانواده اش به در و دیوار آویزان است. دوباره شکوفه ی میوه ی درخت خانواه ای بی آنکه به تابستان زندگی رسیده باشد، پرپر شد و به زمین ریخت. نمی دانم چطور می شود خاطراتش را فراموش کرد.

اما راستش را بخواهی از نظر من برای آدمی زاده این سن برای مرگ، بهترین موعد است. رخت از دنیایی می بندی که هنوز آغشته و دلبسته اش نشده ای! هنوز تن و روحت رنگی به خودش نگرفته و هنوز بوی تولد می دهی. هنوز در آن ریشه ندوانده ای و چمدان سفرت را سنگین از بیخودی ها نکرده ای. نوبتت می شود و تو سبک تری و می توانی بالاتر ها بروی. به سن و سال ما و بالاتر که برسی هر روز دل ماندنت بزرگتر می شود و بال رفتنت کوتاه ! تار می بندی به دنیا و به سست ترین ها هم برای ماندن متوسل می شوی. گرد روزانگی که به دامنت می نشیند، تمام همتت را جمع می کنی تا شاید راه و رسم سفر را براندازی و دنیا هم چه می خندد. می خندد که ذلیل ماندنت کرده است. در انتهای پیری به جایی می رسی که نه نای ماندن داری و نه پای رفتن...

******

پی نوشت:

حس خیلی مسخره ایه ترس از دست دادن کسی که نداریش!...

...

چرا آدم وقتی تازه از کسی که دوستش دارد، جدا می شود، دلگیرتر از وقتی است که مدتی او را نبیند؟
* باز چیزی شده؟
- تو که خوب می دانی چرا می پرسی؟ . من از او دلکندم ولی دلم کنارش ماند.
( باز هم زیر لب می خوانم : ...

* آدم چطوری عاشق می شود؟
- خیلی ناگهانی ! بی هیچ طوری.
* کی می فهمد؟
- وقتی که عاشق شده است و کار تمام شده ، وقتی که پایش وسط معرکه باشد.
* یعنی اولش نمی فهمد؟
- اصلا اول و اخر ندارد، همه ش وسط است
* چطور می شود فهمید؟
- به موقع خودت می فهمی. خودش خودش را نشان می دهد.
* ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- وقتی حس می کنی یک چیزی ته دلت هست که نمی گذارد حواست را جمع کنی. حواست را جمع خودش می کند. مثل هر روزی ولی نمی دانی چرا دلت تنگ تر از همیشه است. همه چیز ِ هر روزه کنارت هست. اما حس می کنی یک چیزی جایش خالی است، یک چیزی که نمی گذارد چیزهای دیگر به چشمت بیایند
وقتی که دیگر از هوای افتابی خوشت نمی آید. وقتی هوای ابری و بارانی آشناتر به نظر بیایند. دلت بخواهد قدم بزنی. از خواب که بلند می شوی، رنگ ها را جور دیگری می بینی. گل ها ، آب ، برگ، درختان، به چشمت بزک کرده و دلفریب بیایند. با دیدن هر رنگ قشنگ با شنیدن هر صدای دلنواز، با حس کردن هر بوی خوش و . . . همه و همه تو را به یاد یک چیز خاص می کنند.
* دوستش داشتی؟
- از این یکی بگذر! خواهشاً ! ( و زیر لب نامش را. . . و صدا آرام آرام به لرزش در می آید

دستش را دور گردنم انداخت و لپم را کشید و دستش تر شد...

از ماست که بر ماست...

در کتاب تاریخ تمدن ویل دورانت می خواندم << ژان ژاک روسو>> در کودکی عاشق یکی از راهبه های میان سالی می شود که در مدرسه شبانه روزی آن ها تدریس می کرده است. آنقدر عشق و علاقه اش با جنون و شیفتگی همراه بوده که گاهی وقت ها عمدا خطایی انجام می داده تا آن راهبه او را با ضربات سخت شلاق تنبیه کند. او با ضربات دردناکی که بر بدنش اصابت می کرده عشق بازی می کرده و در حد خود ارضایی لذت می برده است. تا جایی که آن راهبه هم این موضوع را از رفتارش می فهمد و دیگر هرگز او را تنبیه نمی کند و ژان از این موضوع رنجیده می شود.
خودم می فهمم دارم چه رنجی از این موضوع می برم. خودم درد این زخم شیرین را با تموم وجود حس می کنم. اما نمی دونم که چرا حاضر شدم این رنج و لذت را تحمل کنم. مشکل اینجاست که اون چیزی جز احساس رضایت من رو نمی بینه و فکر می کنه من با تموم وجود احساس لذت دارم. اما نمی دونه که ذره ذره از وجودم در حال سوختنه. نمی دونه داره چه شکنجه ای به من می ده...
کاش یکبار صبح که از خواب بلند می شم، همه چی عوض شده باشه. کاش صبح که ازخواب پا می شم بفهمم همه چی خواب و کابوس بوده و نیازی نیست دوباره صبح تا شب منتظر بمونم که کی دوباره راهبه ی من شلاقم می زنه. بابت این مورد خودم را نمی بخشم و این رنجی که شبانه روز داره به من شلاق می زنه سزای همون خطاییه که عمدا انجامش دادم و حالا باید پاش بایستم. در تمام تیرهایی که به قلب و روحم اصابت می کنه، پر خودم را می بینم و دائم زیر لب زمزمه می کنم که از ماست که بر ماست...

زمزمه ی من و دل...

می گوید وابستگی خوب است یا دلبستگی؟ می خواهی کدام باشی؟ یا کدامیک باشم؟

می گویم : یادت رفت بگویی بر "فرض محال" اگر بتوان این دو را از هم جدا کرد! بر فرض محال اگر بتوان یکی از این دو بود و دیگری نبود. چون بیرون از حرف و عقل، یعنی در عمل، نمی شود جدایشان کرد! چون برای تشخیص دادن باید عقلی وجود داشته باشد و وقتی اینها سراغت می آیند که عقلی نباشد. پس کسی که یکی از اینها شد، خودش نمی داند کدامیک است چون عقل ندارد تا بتواند بفهمد. آنهایی هم که ادعای یکی از اینها را دارند، مثلا می گویند دل بسته اند و وابسته نیستند، هیچ کدام نیستند و فقط "سرگرمند"! همین!

خیره خیره نگاه می کند و می گوید : تقریبا چیزی نفهمیدم!

می گویم : نباید هم بفهمی! چون تو هم یکی از اینهایی ! و بنابراین نمی فهمی!

می خندد و می پرسد : و تو؟

من؟ برای من مهم این است که هر دوی اینها "بسته" گی دارد. و من دلم می خواهد "بسته" باشم. یک جوری به او ربط داشته باشم!  وا "بسته" یا دل "بسته" ! هر کدام که "بسته" گی بیشتری داشته باشد. هر کدام که بیشتر کنارش نگاهم دارد! اصلا می خواهم "دل وا بسته" باشم!

هنوز سعی می کند طامات و هزیان های من را بفهمد! با شک و تردید در می آید که : اما شنیده ام عرفای بزرگ گفته اند؛ وابستگی و دل بستگی زنجیر پرواز است. آدم باید از همه چیز دل بکند تا آزاد باشد.

می گویم :

مگر من تصمیم داشتم که عارف شوم!؟ من دیدمش و گرفتار شدم!همین!"چه کرد با من آن نگاه شیرین !" یعنی عاشق شدم!  آن نگاه اول آنقدر زمان کوتاهی بود که من نتوانستم تصمیم بگیرم که باید عارف باشم یا عاشق! اصلا "عاشق شدن" یک فعل مجهول است، فاعلش در فعل پیدا نیست! وقتی عاشق می شوی، فاعل، سوم شخص مفرد است که به چشم دیگران نمی آید، همانی که تو را عاشقت کرده است! تو نائب فاعل و در اصل مفعولی ! فاعل را بیرون از فعل باید بگردی اش! تازه وقتی هم که بیابی اش، فعل، معلوم می شود، اما تو مجهول می شوی! چون با بودن او تو گم می شوی!من فقط می خواستم که باشد،

"هرچه هستی باش،

اما

باش!"

اینجای حرف که رسید پای اشک لغزید از دیده افتاد.

او هم بغضش گرفت و با هم زمزمه کردیم :

باز امشب من و این آه

دستم از دست تو کوتاه

دلم از یاد تو...

.

.

 

و دیگر گریه امان نمی دهد!

گزافه گویی

در دلم چقدر آتش فشان است و دریغ از یک آتش نشان!

****
نانوایان هم جوش شیرین می زنند ، ... بیچاره فرهاد !

****
گفتم که دلم هست به پیش تو گرو
دل باز ده ، آغاز مکن قصه ی نو 
افشاند هزار دل ز هر حلقه ی زلف
گفتا که دلت بجوی و بردار و برو

****
این همه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آنکس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او

****
عشق تو آن دوردست ها 
          
بر نخیل
و دست خیال ما کوتاه

****

سلام!

سلام ! سلام به خدا ! سلام به خدایی که این روزها حتی نمی دانم که از او دور دورم و یا به او نزدیک نزدیک!. سلام به خدایی که آشکار تر از آن است که انکارش کنم. خدایی که در وقت گناه کردن آنقدر از من فاصله می گیرد که خجالت نکشم و او هم مرا نبیند. و در وقت سختی ها شانه به شانه ام می آید. سلام به خدایی که هر چه به درگاهش گناه کردم ، باز هم لطف و مرحمتش را دریغ نکرد. سلام به خدایی که سالها منتظر است تا بالاخره سراغی از او بگیرم. سلام به خدایی که هر چه با خطاهایم  زشت تر شدم، پیش بندگانش برایم آبروداری کرد. خداوندی که دلهره ی این را دارد که آخر کار من چه می شود؟ نکند که مجبور شود دست به عذابم ببرد. خدایی که تا شیطان به سراغم می آید، خدا خدا می کند که به حرفش گوش نکنم. خدایی که آرزو دارد من یک روزی بفهمم هیچ کس به اندازه او مرا دوست ندارد. بفهمم که با بلاها و مصیبت ها که سرم میاورد می خواهد که همیشه به درگاهش بروم و فقط برای او باشم. سلام به خدایی که غریبه تر از تمام غریبه ها و آشنا تر از تمام آشنایان است. سلام به خدایی که گاهی وقتها که بیمارم می کند، برای شفا دادنم بی تاب می شود. خدایی که دلتنگی هایم غصه اش می دهد. خدایی که وقتی بابت اشتباهاتم سرم داد می زند، ته دلش آرزو می کند که بفهمم که همه ی این داد و بیدادها بخاطر خودم است و دلش می خواهد که بفهمم که دل آن را  ندارد که گمراهم ببیند سلام! سلام به خدایی که با اینکه این روزها از همه دورم بازهم برایش ناز می کنم و او چه مشتاقانه می خرد.

خدا مرا کاشت ، آبم داد،  نفسم داد، آفتابم داد تا میوه بدهم اما بوته خار شدم و دستش را زخمی کردم دلش را شکستم.

---

برای اصلاح موی سر رفته بودم به آرایشگاه مهران، مغازه اش رو به پارک است. وقتی رسیدم گرفته و ناراحت بود. رو نکردم که دلیلش را بپرسم. روصندلی که نشستم چشمم به داخل پارک افتاد. جمعیتی درآن موقع روز جمع شده بودند و در میانشان چند پلیس دیده می شد
گفتم: بازهم دعوا شده؟
مهران : نه بابا یه پیرمرده مرده.
- چرا؟
- مثل اینکه قلبش گرفته.
- تازه مرده، نه؟
- نه بابا ! بنده خدا الآن نزدیک دو ساعته مرده . برادرش، پسرش و دوستاش جمع شدند و پلیس نمی ذاره که جنازه اش رو بردارن.
مهران طوری صحبت کرد که احساس کردم، روی زمین ماندن جنازه آن پیرمرد تاثیر بدی رویش گذاشته بود. آخر مهران در تهران تنها و در یک خانه اجاره ای زندگی می کند. خانواده اش در اردبیل هستند. خانواده که ..... چه بگویم. پدرش چند سال پیش همه چیز زندگی را پول کرد و پی یک زندگی آرام رفتند اردبیل. ولی آنجا بیمار شد و تقریبا همه پول ها خرج بیماری شد. سرآخر هم پا از مرض به گور گذاشت. برادر کوچک مهران هم که عشق مهران به او خودش داستانها دارد، همین محرم امسال در سربازی به طور مجهول و نامعلومی کشته شد و مهران .............
نگاهی دوباره به پارک انداختم. چشمم به پیرمرد دیگری افتاد که کمی آن ورتر روی جدول سیمانی نشسته و سرش را در میان دستهایش گرفته بود.
غمش به دلم افتاد. گرفته تر شدم. دلم می خواست بدانم به چه چیزی فکر می کند. و انگیزه نوشتن این مطلب، تصویر همان مرد پیر نشسته در کنار جدول سیمانی است که هنوز در پرده ذهنم مانده است.
شاید با توجه به سنش مرگ را نزدیک تر حس کرده است
شاید به این فکر می کند که کجا و در چه حالتی این دوست همیشه همراه (مرگ) صدایش می کند.
شاید فکر اینکه این پیرمرد مرحوم مثل تمام روزهای بازنشستگی اش برای تازه کردن ریه ها و ذهن اش پا به پارک گذاشته و دیگر برنگشته، به خیالش آورده که او هم یک روز برای همیشه خانه را به سمت پارک ترک خواهد کرد و بازنخواهد گشت.


*******

و من هم فکر می کنم که چه کسی گفته که این پیرمرد غمزده از من به مرگ نزدیکتر است؟


« کلُّ نفسٍ ذائقه الموت » ( هر کسی طعم مرگ را می چشد)

نمی دانم!

این روزها خیلی گنگ و گیج شده ام . احساس می کنم که نمی توانم خودم را درک کنم و حالتهای خودم را نمی شناسم. انگار دائما منتظر اتفاقی هستم. اتفاقی که نمی دانم چیست و حتی نمی دانم قرار است بیفتد یا نه؟  در بعضی از ساعت های روز حسی پیدا می کنم که نمی دانم اوج خوشحالی است یا نهایت غمگینی؟ باورت می شود؟ حتی نمی توانم درک کنم که خوشحالم یا غمگین.

صبح که از خواب بیدار می شوم حالت غریبی دارم، نمی دانم که دوباره متولد شده ام یا اینکه یک روز به تمام شدن نزدیک شده ام.

همه اش منتظر هستم. منتظر کسی ؟ تلفنی ؟ خبری ؟ اتفاقی ؟ نمی دانم ... واقعا نمی دانم. به خیابان که می روم به چهره ی مردم نگاه می کنم شاید قرار است کسی را ببینم. خیلی مسخره است، هر چند قدم که راه می روم گوشی موبایلم را  بی آنکه زنگی خورده باشد، از جیبم بیرون می آورم تا ببینم شاید sms ای آمده  و یا زنگی زده باشند که من نفهمیدم. از طرف چه کسی؟ نمی دانم.

جلوی بادجه روزنامه فروشی که می رسم ، می ایستم و تمام روزنامه ها را ورانداز می کنم. حیران و گیج در لابلای آنها به دنبال خبری می گردم که نمی دانم چیست. حس می کنم که باید یکی از این روزنامه ها یا مجله ها را بخرم. اما کدامیک را ؟ برای چه ؟ نمی دانم ! نمی دانم ... و دوباره مقابل بادجه بعدی که می رسم همان حال .... .

از سر کار که به خانه که می رسم ، بی اختیار و انگار از روی عادت می روم سراغ کامپیوتر . روشنش می کنم. به جان موسیقی ها می افتم. دائم به همشان سر می زنم و دنبال آهنگ خاصی می گردم که نمی دانم چیست . خودم می دانم تمام این آهنگ ها را تا به حال چندین بار شنیده ام اما باز هم می گردم ....  وقتی چیزی پیدا نمی کنم می روم سراغ اینترنت و شبکه های اجتماعی مجازی و  on می شوم  و  بازهم به امید دیدن یک off  خاص که معلوم نیست چه کسی قرار است برایم گذاشته باشد. همه شان را می خوانم . از دوستان مختلفی پیام دارم اما هیچکدام ، آن پیام خاص نبود. سری هم به وبلاگم می زنم و اگر نظری باشد آن را بازبینی می کنم. نه نه ..... اینها هم نیستند. جالب تر آنکه سری هم به وبلاگ دوستان می زنم و در میان نوشته های آنها به دنبال جواب می گردم. چرخ می زنم و چرخ می زنم و .... خسته و ناامید off می شوم. و میان همه ی این کارها بازهم هر چند وقت یکبار نگاهی به موبایلم می اندازم. بدون آنکه حتی صدایی از آن شنیده باشم.

تابستون هم رفت

این هم از تابستونی که منتظر تموم شدنش بودم. خیلی بی تاب بودم که به سر بیاد. چه زجری کشیدم! اینقدر تو زندگی خودم رو ضعیف و مستاصل ندیده بودم. برای عبور تک تک لحظه ها خدا رو شکر کردم
خیلی مسخره س که برای از دست دادن عمر اینهمه خوشحال باشی. سرمایه ت بسوزه و تو شکر کنی.
هر چی بود گذشت و من الآن پاییز رو با شبهای بلندش پیش رو دارم. پاییزی که با پاییزهای این چندساله تفاوت داره و برام کمی ناشناخته س.

سالها ی قبل 29 و 30 شهریور که می شد، غمباد می گرفتم که بازهم قراره ساعتها رو به سرجاش بگردونند و سهم شب و 

تاریکی رو تو زندگی مون اضافه کنند. دلم می گیره و حدودا تا یک هفته خیلی سرحال نمی شم. موقع غروب که می شه حس می کنم که روزم رو دزدیدند. اما حالا چی شد که این رو گفتم؟!
سال قبل، با همه سالهای عمرمن از این نظر فرق می کرد. خیلی راضی بودم از این که ساعتها رو بر می گردونن. الان هم سوال مهم ذهنم که دائم لای خاک و خول های خاطراتم دنبال جوابش می گردم، اینکه من چرا سال قبل از این ماجرا راضی بودم!! خیلی دارم سعی می کنم. دلیل های زیادی رو می چینم و قانع نمی شم. پارسال چه ویژگی داشت ( من یا زمانه ) که از اینکه شب یه گاز از روز بزنه، خوشحال بودم!! 

ادامه ی زکجا آمده ام؟!...

سر زنگ املا که می شه معلم میاد  و شروع می کنه به دیکته گفتن و من هم نمی دونم  من و بقیه بچه هاچرا  باید دیکته ی اون کلمه ها و جمله هایی رو بلد باشیم که معلم دیکته می کنه. از همین کلاس بود که با لغت دیکته کردن و دیکته نوشتن آشنا شدم. نوشتن عین به عین چیزی که کس دیگه ای می گه. مثلا می نویسم :

«دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگری به زور بازو نان خُردی!....

عمر گرانمایع! در این سرف شد// تا چه خورم سیف! و چه پوشم شتاب!

ای شکم خیره به نانی بساز// تا نکنی پشت به خدمت دو تا»

«آقا اجازه ! می شه بگین این خط آخر یعنی چی؟»

«حالا وسط دیکته تو سوالت گرفته ها؟»

«خوب آخه آقا اجازه ! شما الآن این خط شعر رو گفتین دیگه»

«ببین ! پشت کسی به خدمت دو تا بشه یعنی اینکه یه نفر دو جا کار کنه و نوکر دو نفر باشه؟!!!»

( بعدها که خودم اتفاقی به برخی اشعار سعدی برخوردم معنی درستش رو فهمیدم که البته با معنی درست معلم مون یه کم !!تفاوت داشت)

بعد معلم به جای اینکه شروع کنه به درس دادن از وقت کلاس کمال سوء استفاده رو می کنه و همون جا شروع می کنه به تصحیح کردن دفتر دیکته ها! البته قبلش می گه که:

« بچه ها به دلیل اهمیتی که این متن و کلا دیکته نویسی در زندگی آینده شما داره ، من میخوام که دفترهای دیکته تون رو همین جا تصحیح کنم تا غلط ها تون رو بفهمین»

از چشم هاش معلوم بود که دیشب خیلی خوابیده و از بوی دهنش می شد فهمید که صبح صبحونه نخورده. لباس هاش هم که قربونش برم. همین جا بود که فهمیدم می شه با جمله های گنده و پر معنی هر طور دلت می خواد از وقت دیگران بزنی.

از شانس ما دست انداخت و دفتر من رو از بین بقیه دفترها بیرون کشید. شروع کرن به وارسی کردن. گاهی با خودکار قرمزی که اون رو هم از یکی از بچه گرفته بود خطی رو دفتر می کشید و پشت سرش نگاهی به من می اندخت.

«هووو ! بیسواد ابله! پاشو بیا اینجا بینم»

پاشدم و جلو رفتم . به نزدیکی دستش که رسیدم. دفتر رو تا کرد و کوبید به سرم. «بچه شاشو! این چه غلط هایی که تو نوشتی، ابله  صیف رو با سین می نویسن یا با صات؟ هان؟ »

«آقا اجازه ! سیف حالا با این یا با اون می شه بگین یعنی چی؟»

«خاک بر سرت! زمستون؟!»

«خوب آقا ما تو عمرمون نشنیده بودیم این کلمه رو. خوب مامان و بابا و همه بچه ها می گن زمستون ! هیچکی نمی گه صیف. خوب ما چرا باید اصلا دیکته این کلمه رو که هیچ جا استفاده نمی شه یادبگیریم؟»

«خفه شو بچه پررو! تو دیگه خیلی زبون درآوردی! می ری از هر کدوم از غلط هات پنج صفحه می نویسی و میاری! برو بتمرگ»

و اما بعد...

به دانشگاه میروی و تفاوتش اینست کمی مساحتش از مدرسه بیشتر است و بچه هایش ریش و سیبیل دار شده اند و جای لفظ معلم را استاد گرفته است و به نحوی دیگر دیکته کردن و دیکته نوشتن آغاز میشود و اینگونه تربیت میابی و وارد جامعه میشوی...

سفری می باید...

وقتی گفتیم : هر کدام به راه خود...دیگر فرق چندانی نمی کند

که تو و من با خودمان چه خاطره هایی را به دوش می گیریم و 

هر کدام سهم مان از اینهمه دلواپسی چگونه پس میگیریم.

مهم این است که دنیا به شکل مسخره ای گرد است...

چه کاری است اصلا!

با اینهمه سنگینی کوله بار از هم دور می شویم...می رویم،می رویم...

بعد یکهو بعد از سالها ! پس از یک پیچ به هم می خوریم ،کوله بارمان پخش زمین می شود...

می دانی جداسازی آنهمه خاطره کار آسانی نیست!

قاطی می شوند با هم ،بعد تو سهم من را می بری و من سهم تو را...

اگر کوزه گری هنگام ساختن کوزه،چرخ را سریعتر بگرداند،فشار دستهایش را بر گل

در حال شکل گرفتن بیشتر از حد کند، اگر دمای کوره ی پخت را بیش از طاقت کوزه

بالا ببرد و در نهایت کوزه بشکند،چه کسی مقصر است؟کوزه یا کوزه گر؟آیا کوزه گر 

با اینکه می دانسته کوزه در این حالات می شکند، باز هم منطقی است که کوزه را

بخاطر طاقت نیاوردن مواخذه کند؟ 

با تو ام خدایا ! من همان کوزه ی شکسته و تو همان کوزه گری !...